1 چو دید اشک روان مرا ستاره شناس گرفت طالعم از سیر این ستاره قیاس
2 دهانت در ظلمات عدم نهان مانده ست نه خضر برده به آن چشمه راه نی الیاس
3 رسیدم از خلش دل به جان دلم گویی ز غمزه های تو خورده ست خرده الماس
4 ز اهل زهد ملول است طبع دردکشان خواص را چه سر صحبت عوام الناس
1 خنده ای زد لب تو بر من گریان که مپرس شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس
2 یاد آن روز که سر دهنت پرسیدم لب گرفتی ز سر ناز به دندان که مپرس
3 روزی از بیم کسان زیر لبم پرسیدی یافتم ذوقی ازان پرسش پنهان که مپرس
4 سر خوبانی و سامان جهان آشوبان بی تو زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
1 منم امروز و حالتی که مپرس وز وداعت ملالتی که مپرس
2 رفتی و بی تو جان نرفت از تن دارم از تو خجالتی که مپرس
3 مانده ز انکار عشق توست فقیه در حجاب جهالتی که مپرس
4 مرغ تیر تو کرده نامه به پر در هلاکم رسالتی که مپرس
1 دل سپردم به دلبری که مپرس سرو قدی سمنبری که مپرس
2 با رقیبان همه وفا و کرم با اسیران ستمگری که مپرس
3 مردم چشمم ازخیال لبش شد توانگر به گوهری که مپرس
4 می رسد دمبدم ز غمزه او بر دلم زخم نشتری که مپرس
1 لطافت لب او بین و از زلال مپرس خیال ابروی او بند و از هلال مپرس
2 ز دست دوست شکایت به دیگران خوش نیست ملال می نگر از موجب ملال مپرس
3 به گوی گفت کسی حال چیست گفت ببین فتاده در خم چوگان مرا و حال مپرس
4 شود ز پیر مغان حل مشکلات طریق رموز عاشقی از پیر ماه و سال مپرس
1 تیر باران رسد از قوس قزح بر نرگس سر ازین سهم کشد در سپر زر نرگس
2 جام زر بین که ز اثنای چو سیم انگشتان چون نموده ست چو خوبان سمنبر نرگس
3 گنج قارون بدر آورد همانا ز زمین که چنین از زر و سیم است توانگر نرگس
4 آبروی دگر آورد چمن را که نوشت بر مطول الفی میم مدور نرگس
1 تا به چشمت شده در ناز برابر نرگس نازنینان چمن راست نظر بر نرگس
2 گر به مستانه دو چشمت کنم او را نسبت کند از گریه شادی مژه ها تر نرگس
3 در تماشای چمن چشم تو هر جا که فتد مست چشم تو برآرد ز زمین سر نرگس
4 بزم عشرت به سر سبزه و گل کش که شوند جام بزم تو یکی لاله و دیگر نرگس
1 مشو فریفته حسن صورت ای درویش به روی شاهد معنی گشای دیده خویش
2 مکن به دیدن خوش قامتان به بالاروی مباد مانی ازین کار و بار سر در پیش
3 ملاحت سخن عشق عاشقان دانند نیافت چاشنی این نمک بجز دل ریش
4 طریق عقل رها کن که هیچ کس ننشست به صدر قرب به تدبیر عقل دوراندیش
1 آشیان می سازد از خس بلبل بی صبر و هوش می کند ز اغیار حال خویش را خاشاک پوش
2 وقت گل باشد غنیمت جز به عشرت مگذران دمبدم در گوش هوشم گوید این معنی سروش
3 روی همت کی کند در مسند تمکین شاه چون نهد بر خم می پشت فراغت میفروش
4 ضعف پیری را دوا کردم طلب گفت آن حکیم نوجوانی جوی و بر رویش شراب لعل نوش
1 چون نهفتی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش جلوه ده بر بیدلان یک غنچه از بستان خویش
2 کس رطب بی خسته کم دیده ست لب از من مدوز تا که سازم آن رطب را خسته از دندان خویش
3 مردم از پیراهنت دیدن چه حاجت زخم تیغ چون به قصد قتل من بالا زنی دامان خویش
4 هر رگم را شد به پیکان تو پیوندی جدا کن ترحم وز تن زارم مکش پیکان خویش