بیا که فصل بهار است و محتسب معزول از جامی غزل 216
1. بیا که فصل بهار است و محتسب معزول
معاشران به فراغت به کار خود مشغول
...
1. بیا که فصل بهار است و محتسب معزول
معاشران به فراغت به کار خود مشغول
...
1. در دهانت شک است و آن دو سه خال
گرد لب نقطه هاست بر شک دال
...
1. قد بدا الصبح علی اسعد فال
و زقی الدیک علی اطیب حال
...
1. ای پای دل ز زلفت در عنبرین سلاسل
زین عنبرین سلاسل مشکل خلاصی دل
...
1. شراب لعل بده ساقیا که یک دو سه دم
رهم ز شغل سیه کاری دوات و قلم
...
1. دور از توام افتاده بر بستر درد و غم
یک پای درین عالم یک پای درآن عالم
...
1. ای تنت سیم و بر و ساعد و بازو همه سیم
چون زر از مفلسی از سیم توام دل به دو نیم
...
1. گاهی که کشی تیغ نهم گردن تسلیم
هر بی سر و پا را نکشی زین بودم بیم
...
1. بیا کز روی ساقی وقت گل برقع براندازیم
ز عکس روی آن گلچهره گل در ساغر اندازیم
...
1. ما به راه طلب وصل تو نعل افکندیم
وز لب لعل تو دندان طمع برکندیم
...
1. رخصتم ده که سر زلف سیاهت گیرم
دیده را روشنی از روی چو ماهت گیرم
...
1. سحر به گوشه محراب زاریی کردم
به یاد ابروی تو اشکباریی کردم
...