ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته از جامی غزل 884
1. ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته
برق عشقت خانه بی خانمانی سوخته
...
1. ای غمت هر لحظه جان ناتوانی سوخته
برق عشقت خانه بی خانمانی سوخته
...
1. دل کان میان نازک با خود خیال بسته
پیش تو مرغ جان را زان رشته بال بسته
...
1. ای به قصد ملک دل حسنت سپاه آراسته
وز لوای فتح زلفت اوج ماه آراسته
...
1. کی بود جانم ز بند غم رهایی یافته
دیده از دیدار جانان روشنایی یافته
...
1. ای بی تو ز دیده خواب رفته
وز هر مژه خون ناب رفته
...
1. کیست می آید قبا پوشیده دامن بر زده
شکل شهر آشوب او آتش به عالم درزده
...
1. برفت آن ماه و ما را در دل از وی صد هوس مانده
غم هجران او با جان شیرین هم نفس مانده
...
1. نشاید ای مه خورشید رخ تو را روزه
که نیست بر مه و خورشید هیچ جا روزه
...
1. خوش آن دو یار که دل صاف کرده چون شیشه
به هم خورند می لعل از آبگون شیشه
...
1. چشم نگشایی ز ناز آخر چه ناز است این همه
بر رخ از ناز توام اشک نیاز است این همه
...
1. گشاد گنج جواهر به بوستان ژاله
به فرش سرو و سمن شد گهرفشان ژاله
...
1. اشکی که تو را بر گل رخسار دویده
باران بهار است که بر لاله چکیده
...