1 چند از دگران وصف جمال تو شنیدن خوش آنکه میسر شودم روی تو دیدن
2 ترسم رود از دست اگر روی تو بینم زینسان که شوم مست ز نام تو شنیدن
3 از اشک خود آموختم ای مردم دیده آغشته به خون پیش تو هر لحظه دویدن
4 کبک ار چه به رفتار بسی تیز نهد پای دستش ندهد با تو درین شیوه رسیدن
1 خواهم که دمی در قدم آن پسر افتم رخ بر کف پایش نهم و بی خبر افتم
2 دیگر به نظاره نروم بر سر راهش ترسم که شوم بی خود و بر رهگذر افتم
3 هر چند به صد خواریم افتاده به راهش آن روز مبادا که به جای دگر افتم
4 روز اجل ای بخت مرا بر در او بر باشد که بر آن خاک در از پای درافتم
1 زهی رخسار و خطت آیت لطف و ستم با هم امید و بیم عشقت مایه شادی و غم با هم
2 چه گویم وصف رخسار و دهانت کان گل و غنچه ز بستان وجود افتاده و باغ عدم با هم
3 برو مطرب که در چنگ غم هجران چو عود امشب دل و جان ساز کرده ز آه و ناله زیر و بم با هم
4 همی راند سوار آن شوخ و از هر جانبش جانها روان گشته که دیده ست این چنین شاه و حشم با هم
1 کنا شئون ذاتک فی وحدة البطون صرنا سواک حیث تقلبت فی الشئون
2 یک جلوه کرد حسن تو بیرون فکند عکس هر نقش دلربا که نهان بود در درون
3 ما را ز ذات و فعل و صفت هیچ بهره نیست جز آنکه تو به صورت ما آمدی برون
4 ساقی بیا و باده بی چند و چون بیار از بزمگاه عشق مبرا ز چند و چون
1 بگشاد نقاب از رخ گل باد بهاران شد طرف چمن بزمگه باده گساران
2 شد لاله ستان گرد گل از بس که نهادند رو سوی تماشای چمن لاله عذاران
3 در موسم گل توبه ز می دیر نپاید یاد است مرا این سخن از تجربه کاران
4 از سبحه شماران مطلب گوهر مقصود کامد صدف آن کف انگورفشاران
1 جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم تاراج غمت شد دل و دین صبر و سکون هم
2 گفتی که به جان عاشق من بودی ازین پیش والله که همانم من و زان بیش کنون هم
3 بس عشق که آن کم شد و بس حسن که آن کاست عشق من و حسن تو همان بلکه فزون هم
4 گر زلف دلاویز تو این ست بسا کس در قید بلا افتد و زنجیر جنون هم
1 چنین کافتاده دور از جان خویشم چگونه زنده ام حیران خویشم
2 به وصلم گر نداری زنده این بس که بینی کشته هجران خویشم
3 ندارد تاب مرهم سینه ریش کرم کن زخمی از پیکان خویشم
4 ربودی دل ز من جان و خرد نیز وز این پس در غم ایمان خویشم
1 من بی صبر و دل کان شکل زیباهر زمان بینم بلای جان شود هر دیدن و من همچنان بینم
2 سوار شوخ من در جلوه ناز و من حیران گه آن پا و رکاب و گاهی آن دست و عنان بینم
3 نهاده بر کمان تیر از پی صید و من مسکین چو محرومان به حسرت جانب تیر و کمان بینم
4 پس از عمری ریاضت آنچه سالک را شود روشن شد اکنون عمرها کز عارض خوبش عیان بینم
1 تبارک الله ازین شکل و شیوه موزون تو را رسد که بنازی به حسن روزافزون
2 چو زندگانی عاشق به وصل معشوق است یکی ست فرقت لیلی و مردن مجنون
3 گمان صبر و سکون داشتم به خود لیکن چو از تو دور فتادم چه جای صبر و سکون
4 ز جان سوختگان غمت برآمد دود تو را چو گرد شکر خاست خط غالیه گون
1 هر شب دم گرم از دل غمناک برآرم وز تف جگر دود ز افلاک برآرم
2 تا کی ز غمت خاک به سر ریزم ازان روز اندیشه همی کن که سر از خاک برآرم
3 بی روی تو با لاله و گل چون رهم از آه بر شعله چه سان راه ز خاشاک برآرم
4 در گردن بخت ار بودم طوق سعادت روزی سر از آن حلقه فتراک برآرم