1 بناز ای چشم شوخت فتنه خوبان ترکستان نه چشم است آن که دین غارت کن تازیک و ترک است آن
2 به لطف روی گلگونت نروید لاله در صحرا به شکل قد دلجویت نخیزد سرو در بستان
3 ز میگون لعل تو آورد مطرب در میان نقلی کنون عمری ست کان نقل است نقل مجلس مستان
4 چه شیرین پرورش داده ست با آن لب تو را دایه همانا شهد ناب آمد به جای شیرش از پستان
1 خوشم که رو به ملاقات یار خود دارم امید مرهم جان فگار خود دارم
2 یکی ست شهر من و شهر یار من امروز هوای شهر خود و شهریار خود دارم
3 هزار بار شد از خون دل کنارم پر که کام خویش کنون در کنار خود دارم
4 بهار عیش مرا تازه ساخت بار دگر نمی که بر مژه اشکبار خود دارم
1 بر سر کوی مغان بس بود این مرتبهام که نهادند لقب دردکش مصطبهام
2 گر کند همدمت ای ماه مرا کوکب بخت شاه سیار خجالت برد از کوکبهام
3 من چو زر پاک عیارم به وفایت که مزن هردم از سنگ جفا بر محک تجربهام
4 کس نبیند پس ازین روز خوش ار زان که کنند بر همه خلق جهان بخش غم یکشبهام
1 ز فرقت تو چه گویم چه ناتوان شدهام ز قحط آب چمن چون شود چنان شدهام
2 زمان وصل تو چون زود همچو برق گذشت ز نوک هر مژه من ابر خونفشان شدهام
3 ز بس که گشتهام از فکر آن میان باریک ز چشم مردم باریکبین نهان شدهام
4 سموم هجر توام پی بر استخوان نگذاشت پی سگان درت مشتی استخوان شدهام
1 آن کان حسن بود و نبود از جهان نشان و الآن ان عرفت علی ما علیه کان
2 اعداد کون و کثرت صورت نمایشی ست فالکل واحد یتجلی بکل شان
3 نوری ست محض کرده به اوصاف خود ظهور نام تنوعات ظهورش بود جهان
4 هر چند در نهان و عیان نیست غیر او فی حد ذاته نه نهان است و نی عیان
1 ای بی تو چو غنچه خون درونم بنگر به سرشک لاله گونم
2 زارم مکش این چنین خدا را هر چند که یافتی زبونم
3 زنجیرکشان خیال زلفت انداخت به ورطه جنونم
4 آنی ست تو را به خوبرویی آن گشت به عشق رهنمونم
1 چون مرا دولت آن نیست که دیدار تو بینم به سر کوی تو آیم در و دیوار تو بینم
2 من که باشم که توانم گلی از باغ تو چیدن اینقدر بس که یکی خار ز گلزار تو بینم
3 تا شدی شهره چو خورشید همه ماهوشان را ذره سان بی سر و پا گشته هوادار تو بینم
4 زاهدان در هوس طوبی و اندیشه جنت من در آن غم که چه سان قامت و رخسار تو بینم
1 هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون کنم لیک با خود بس نمی آیم ندانم چون کنم
2 بوالعجب کاری که خلقی در پی درمان من من به فکر آنکه هر دم درد خویش افزون کنم
3 گر نهم گریان سر اندر کوه بی لعل لبش سنگها را چشمه سازم چشمه ها را خون کنم
4 نقش بندم سوی او صد نامه مضمون سوز و درد اشک خونین را به رخ عنوان آن مضمون کنم
1 موسم عید و بهار خرم و شاه جهان سایه ابر و کنار سبزه و آب روان
2 مطرب خوش لهجه را بر لب نوای ارغنون ساقی گلچهره را بر کف شراب ارغوان
3 ای که می لافی ز لطف طبع خود انصاف ده در چنین حالی ز می پرهیز کردن چون توان
4 باده نوشین روان در جام زر ریز ای ندیم قصه جم تا کی و افسانه نوشین روان
1 از چشم خوابناک تو بی خواب مانده ایم وز جعد تابدار تو بیتاب مانده ایم
2 تا دیده ایم گوشه محراب ابرویت چون عابدان به گوشه محراب مانده ایم
3 هر جا کشیده ایم ز دل آه آتشین صد داغ ازان به سینه احباب مانده ایم
4 بر چون دهد نهال امید این چنین که ما از جویبار لطف تو بی آب مانده ایم