1 نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم
2 دهم تسکین خود هر شب که فردا بینمش در ره ولی آن سنگدل ناید بدان راهی که من باشم
3 مرا بربود ذوق گفت و گوی آن پری زانسان که چون دیوانگان پیوسته با خود در سخن باشم
4 چو همدردی نمی یابم که گویم درد خود با او گهی با یاد مجنون گه به فکر کوهکن باشم
1 مشو سنگین دلا مشغول چوگان باختن چندین یکی چوگان حوالت کن به من جانبازی من بین
2 نظر بر گوی داری اینقدر گویی نمی دانی که سرگردان تر از گویم درین میدان من مسکین
3 مزن چوگان مباد افگار گردد آن کف نازک مران توسن مباد آزار گیرد آن تن سیمین
4 مه از خنگ فلک خواهد به پای مرکبت افتد چو با این عشوه و دستان کنی جولان ز پشت زین
1 خواهد تنم ز آتش دل سوخت خانه هم اینک رسید دود به روزن زبانه هم
2 در سینه عکس عارض و خال تو دید دل مرغ آب یافت در قفس تنگ و دانه هم
3 زینسان که گشت خانه ام از آب دیده پر سیلاب خون برون رود از آستانه هم
4 در کوی تو نماند ز ما جز فسانه ای ترسم که از میان برود این فسانه هم
1 تنگ دل مانده به فکر دهن تنگ توام سنگ بر سینه زنان از دل چون سنگ توام
2 داشتم حسن عنایت ز رخت چشم ولی تنگی عیش رسید از دهن تنگ توام
3 گر شدم لاله صفت غرقه به خون عیب مکن که بدین گونه ز شوق رخ گلرنگ توام
4 گاه جنگ آشتی و آشتیت خونریزی ست کشته آشتی و سوخته جنگ توام
1 خیالی بود یارب دوش یا در خواب میدیدم که رویش در نظر بر کف شراب ناب میدیدم
2 به اکسیر سعادت یافتم آخر بحمدالله وصالش را که همچون کیمیا نایاب میدیدم
3 چه حاجت بود شمع افروختن در بزم او یارب چو از عکس رخش عالم همه مهتاب میدیدم
4 به داغ نامرادی جان و دل میسوخت دشمن را چو خود را بر مراد خاطر احباب میدیدم
1 روزی که می سرشت فلک آب و خاک من می سوخت ز آتش تو دل دردناک من
2 سررشته وصال تو گر آمدی به کف پیوند یافتی جگر چاک چاک من
3 هر چند دل ز یاری خود پاک بینمت دانم سرایتی بکند عشق پاک من
4 روزی که می نوشت قضا نامه اجل شد نامزد به تیغ جفایت هلاک من
1 شد وزان سوی رزان باد خزان باز وزان گشت زرد از غم بی برگی خود رنگ رزان
2 برگها بین به چمن گشته چو گلها رنگین نیست جز رنگ بهار اینکه برآورد خزان
3 هست هر برگ و چناری ز کف رنگرزی بسته بر چوب خزان دست همه رنگرزان
4 آن که دی دست زنان بود به عشرت در باغ بینی امروز به صد حسرتش انگشت گزان
1 بیا ای ساقی مهوش بده جام می رخشان به روی شاه ابوالقاسم معزالدوله بابرخان
2 شهنشاه فلک مسند که زد از دولت سرمد قدم بر تارک فرقد علم بر طارم کیوان
3 رخش آیینه دلها لبش حلال مشکلها کفش دریا و ساحلها ز موجش قلزم احسان
4 ز باغ جاه او برگی ست این زنگارگون گلشن ز قصر قدر او خشتی ست این فیروزه رنگ ایوان
1 خاک آن در که چو کحل بصرش می دارم هر شب آغشته به خون جگرش می دارم
2 سنگ بیداد که آن سمیبرم بر سر زد بر سر از فخر به از تاج زرش می دارم
3 آب رو را که در آن کو مژه ام ریخت به خاک آرزویی به دل از خاک درش می دارم
4 سوی او می گذرم چهره به خونابه نگار صورت حال خود اندر نظرش می دارم
1 ای با لب تو طوطی شیرین زبان زبون کردی عنان ز پنجه سیمینبران برون
2 با حسن التفات تو معتاد گشته ام بر ما مکن عبور تغافل کنان کنون
3 گر بشکنی به سنگ ستم حقه دلم جز گوهر نیاز نیابی در آن درون
4 لب تشنه می روم ز غمت گر چه می رود بر رویم از دو دیده پرخون عیان عیون