مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه از جامی غزل 764
1. مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه است این
سر من خاک ره او اگر آن کج کله است این
...
1. مهی از راه برآمد نه که افزون ز مه است این
سر من خاک ره او اگر آن کج کله است این
...
1. هر سو مرو جولان کنان چابک سوارا بیش ازین
از کف برون رفته عنان مپسند ما را بیش ازین
...
1. مردم شکارا کین مجو با دوستداران بیش ازین
کافر سوارا سرمکش زین خاکساران بیش ازین
...
1. این منم یارب ز درد عاشقی زار این چنین
کس مبادا در جهان هرگز گرفتار این چنین
...
1. الله الله کیست مست باده ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین
...
1. بیا جانا دل پر درد من بین
سرشک گرم و آه سرد من بین
...
1. قبای ناز درپوش و نیاز پادشاهان بین
کلاه دلبری کج نه شکست کج کلاهان بین
...
1. طره شبرنگ و جعد مشکسای خویش بین
در خم هر موی صد دل مبتلای خویش بین
...
1. جلوه آن شوخ و جولان سمند او ببین
هر طرف آزاده ای سر در کمند او ببین
...
1. ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران
سوختم چند شوی مرهم داغ دگران
...
1. من و فکر تو چه بینم به جمال دگران
هم خیال تو مرا به که وصال دگران
...
1. دل به جان درمانده وان جان جهان با دیگران
من ز پا افتاده وان سرو روان با دیگران
...