1 بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را
2 با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را
3 پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من پیش تو عرضه می کنم پخته و خام خویش را
4 شد به غلامی درت صرف جوانیم همه بهر خدای تفقدی پیر غلام خویش را
1 زان همی ریزم سرشک لاله رنگ خویش را تا ز خون دیگران شویی خدنگ خویش را
2 می چنین گلبوی و گلرنگ است یا گل پیش تو شست در آب از خجالت بوی و رنگ خویش را
3 می گدازم همچو زر در بوته بس کز آه گرم می فروزم کلبه تاریک و تنگ خویش را
4 سیم را در سنگ باشد جا تو چون جا کرده ای در بر سیمین دل سخت چو سنگ خویش را
1 گر بدانی قیمت یک تار موی خویش را کی دهی بر باد زلف مشکبوی خویش را
2 آمدی با روی از گل تازه تر دوشم به خواب تازه کردی در دل من آرزوی خویش را
3 تا نگردد گل ز اشکم زین همه دل کز بتان می ربایی فرش سنگ انداز کوی خویش را
4 باغبان در چشم من عکس رخ و زلف تو دید لاله و سنبل نشاند اطراف جوی خویش را
1 بس که می آیم به کویت شرم می آید مرا چون کنم جای دگر خاطر نیاساید مرا
2 از سر کویت من بی صبر و دل هر جا روم گر چه باغ خلد باشد دل فرو ناید مرا
3 هر طرف صد خوبرو در جلوه نازند لیک از همه نظاره روی تو می باید مرا
4 وه چه گفتم من که بینم گاه گاهی روی تو دیگری را خوبرو گفتن نمی شاید مرا
1 چه بخت بود که ناگه بر سر رسید مرا که داد مژده وصل تو هر که دید مرا
2 رمیده بود دل از هوش و صبر شکر خدا که آن رمیده به دیدارت آرمید مرا
3 فتاد مرده تنی بودم از جمال تو دور به یک نفس لب تو روح دردمید مرا
4 کشم به دیده بسی منت از نسیم صبا که کحل دیده ز خاک رهت کشید مرا
1 خوش است ناز تو ای سرو گل عذار مرا نیاز پرور عشقم به ناز دار مرا
2 مگو به طرف چمن جلوه ریاحین بین دلم اسیر تو با دیگران چه کار مرا
3 ز گشت باغ چه خیزد ز گل چه بگشاید درون جان ز تو صد گونه خارخار مرا
4 مگو به هر چه کنم اختیار ده که نماند به پیش حکم تو یارای اختیار مرا
1 چه سود گریه خون چشم اشکبار مرا چو نیست هیچ اثر گریه های زار مرا
2 به رهگذار چو خاکم فتاد هان ای بخت بدین طرف برسان نازنین سوار مرا
3 نمی برم ز غم این بار جان برای خدای خبر برید ز من یار غمگسار مرا
4 گهی که خاک شوم قالبم به باد دهید بود که جانب کویش برد غبار مرا
1 فروغ روی تو خورشید و مه بس است مرا جبینت آینه صبحگه بس است مرا
2 مرا چه حد که شود ابروی تو محرابم نشان نعل سمندت به ره بس است مرا
3 چه غم که شاخ امل غنچه مراد نداد دلم که بسته ز خون ته به ته بس است مرا
4 حجاب شد سر زلف سیاه پیش رخت همین علامت بخت سیه بس است مرا
1 با تو یک دم بخت من همدم نمی سازد مرا در حریم وصل تو محرم نمی سازد مرا
2 با غم مهجوری و اندیشه دوری خوشم خاطر شاد و دل خرم نمی سازد مرا
3 دیگران را شاد دار ای جان به وصل خود که من عاشق غمخواره ام جز غم نمی سازد مرا
4 خواهم اندر عالمی دیگر ز هجرت خانه ساخت دیگر آب و خاک این عالم نمی سازد مرا
1 جدایی می کند بنیاد ما را خدا بستاند از وی داد ما را
2 مقام ماه ما عالی ست ای هجر بلند آهنگ کن فریاد ما را
3 به ما جز عشق آن بدخو نیاموخت خدا نیکی دهاد استاد ما را
4 ز خوبان منع ما چند ای برادر چو دانی خوی مادرزاد ما را