1 شد خاک قدم طوبی آن سرو سهی قد را مااعظمه شانا ما ارفعه قدرا
2 ای پیکر روحانی از زلف بنه دامی در قید تعلق کش ارواح مجرد را
3 من نقش خطت بستم روزی که قلم با خود می زد رقم هستی این لوح زبرجد را
4 مپسند ز قتل من آزار بر آن ساعد یک تیغ زن از غمزه خون ریز چو من صد را
1 چند بوسم دست و پا پیک دیار یار را فرخ آن ساعت که یابم دولت دیدار را
2 یار اگر طعن فرامش کاریم زد باک نیست زانکه با یادش فرامش کرده ام اغیار را
3 خواندمی طومار غم بی او ولی چون شد مرا نامه اش تعویذ جان طی کردم آن طومار را
4 دیده ام آزار ازان رخ دور می خواهم دلم تا دهد بیرون به شرح دوری آن آزار را
1 خلیلی لاحت لنا دور سلمی نشان های سلمی شد از دور پیدا
2 کهن ناشده داغ او گشت تازه قفا نبک من ذکر من لیس ینسی
3 ازین ربع و اطلال هر جا گیاهی که بینیم گویا زبانی ست گویا
4 جز افسون سلمی و افسانه او نخوانند بر ما نگویند با ما
1 رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را یا طاقتی و صبری این پیر ناتوان را
2 بختم جوان و عقلم پیر است لیک عشقش آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را
3 گر زرد شد گیاهی در خشکسال هجران پژمردگی مبادا آن تازه ارغوان را
4 خون می رود ز چشمم آن بخت کو که بینم سروی نشسته بر لب این چشمه روان را
1 معلم گو مده تعلیم بیداد آن پریرو را که جز خوی نکو لایق نباشد روی نیکو را
2 مرا چشم نکویی بود ازان بدخو چه دانستم که خواهد گوش کردن در حق من قول بدگو را
3 رقیبا چون به ره می بینم افتاده رحمی کن یکی زین سو خرامان بگذران آن سرو دلجو را
4 اگر پای سگی می بوسم ای ناصح مکن عیبم که من روزی به کوی آشنایی دیده ام او را
1 چو اشک خویشتن غلتم میان خاک و خون شبها ز رشک آنکه بینم جام می را لب بر آن لبها
2 شدی مشهور شهر آنسان که همچون سوره یوسف همیخوانند طفلان قصه حسنت به مکتبها
3 به خواب ار بر درت یابند جا جانهای مشتاقان به بیداری کجا آیند دیگر سوی قالبها
4 ز تو هرشب ز بس یارب رود بر آسمان افتد ملایک را غلط در سبحه از غوغای یاربها
1 زلف تو بر مه پریشان کرده مشک ناب را شاخ شاخ افکنده بر گل سنبل سیراب را
2 از در مسجد درآ با آن دو ابروی و ببین پشت سوی قبله رو در روی خود محراب را
3 پسته را تا زان دهان و لب رساند دل به کام دل به تنگ آمد ازین معنی اولوالالباب را
4 باد شبها خاک پایت زیر سر خوابم حرام گر ندانم دولت بیدار خود این خواب را
1 حرز جانهاست نام دلبر ما ما اعزاسمه و ما اعلی
2 نام او گنج نامه لاهوت گنج پنهان غیب ازو پیدا
3 همه اسما مظاهر ذاتند همه اشیا مظاهر اسما
4 لا اری فی الوجود الا هو محو شد نام غیر و نقش سوی
1 سینه تنگم نه جای چون تو زیبا دلبری ست خوش بیا بر چشم من بنشین که روشن منظری ست
2 بر رخ زردم ببین خط های خونین از سرشک کین ورق در حسب حال دردمندان دفتری ست
3 هر شبی چندان ز درد هجر بگدازم که روز در گمان افتند مردم کین منم یا دیگری ست
4 بی رخت در باغ و صحرا بهر داغ جان من هر گل آتش پاره ای هر لاله سوزان اخگری ست
1 خطت گرد لب آن مشکین نبات است که رسته بر لب آب حیات است
2 به هر کس دارد آن چشم التفاتی به حال ما چرا بی التفات است
3 به راه کعبه وصلت دو چشمم یکی چون دجله وان دیگر فرات است
4 زکات لب بده ای نامسلمان که یک رکن از مسلمانی زکات است