از عشق تبرا چه کنم چون نتوانم از جامی غزل 693
1. از عشق تبرا چه کنم چون نتوانم
با عقل تولا چه کنم چون نتوانم
...
1. از عشق تبرا چه کنم چون نتوانم
با عقل تولا چه کنم چون نتوانم
...
1. تا با تو من دلشده یکجا ننشینم
گر سر برود فی المثل از پا ننشینم
...
1. سوی صحرا نی پی عیش و تماشا می روم
بی تو بر من شهر تنگ آمد به صحرا می روم
...
1. گر همیباشم به کنج خانه شیدا میشوم
ور همیآیم میان خلق رسوا میشوم
...
1. از هر که نامت ای بت غماز بشنوم
خواهم که بازگوید تا باز بشنوم
...
1. اگر به کوی تو یک شب سری به خشت نهم
سرم مباد اگر پای در بهشت نهم
...
1. هر شب به پاسبان تو جان در میان نهم
آنگه رخ نیاز بر آن آستان نهم
...
1. من کیم تا رو به آن رخساره زیبا نهم
کاش بتوانم که دیده بر کف آن پا نهم
...
1. کی بود کی که ازین سوز درون باز رهم
یا ازین درد و غم روز فزون باز رهم
...
1. هر دم ز تو بر سینه صد داغ جفا خواهم
با درد تو خو دارم حاشا که دوا خواهم
...
1. چو نبود روی جانان دیدهٔ روشن نمیخواهم
چه جای دیده روشن که جان در تن نمیخواهم
...
1. هر صبح خروشی ز دل تنگ برآریم
فریاد ز مرغان شبآهنگ برآریم
...