بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم از جامی غزل 669
1. بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم
از دهان چون ناله می خواهم زبان خود کشم
...
1. بس که درد سر ز فریاد و فغان خود کشم
از دهان چون ناله می خواهم زبان خود کشم
...
1. شبها که داغ فرقت آن ماه می کشم
تا روز ناله می کنم و آه می کشم
...
1. ما نه آن قومیم کز بار کسی گردن کشیم
ور خسی در راه ما خاری نهد دامن کشیم
...
1. خیز تا رخت به سر منزل انصاف کشیم
با دل صاف به هم جام می صاف کشیم
...
1. نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم
همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم
...
1. چو نتوانم که بر خوان وصالت میهمان باشم
سر خدمت نهاده چون سگان بر آستان باشم
...
1. در دور لبت بی می و پیمانه نباشم
وز شوق تو بی نعره مستانه نباشم
...
1. چو نتوانم که بر خاک کف پایش جبین مالم
ز دورش بینم و روی تظلم بر زمین مالم
...
1. ز زلف تو رگی با جان و دل پیوسته می بینم
ولی سررشته امید ازو بگسسته می بینم
...
1. من بی صبر و دل کان شکل زیباهر زمان بینم
بلای جان شود هر دیدن و من همچنان بینم
...
1. چه حسن است این که گر هر دم رخت را صد نظر بینم
هنوزم آرزو باشد که یک بار دگر بینم
...
1. بود آیا که من آن شکل همایون بینم
آن رخ فرخ و آن قامت موزون بینم
...