1 درین ره خضر همت همرهم بس حریم نیستی منزلگهم بس
2 حریف کنج خلوتخانه فقر دل هشیار و جان آگهم بس
3 طراز آستین دلق تجرید و ما توفیقی الا باللهم بس
4 چرا منت کشم بهر چراغی فروغ مجلس از شمع مهم بس
1 زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق به لب تو جانی و من بنده به جان مشتاق
2 تو می روی ز جهان و جهانیان فارغ ستاده بر سر راهت جهان جهان مشتاق
3 بیا بیا که به تشریف مقدمت هستیم چو میزبان توانگر به میهمان مشتاق
4 به نام دلکش تو کارزوی جان من است دلم چو گوش بود گوش چون زبان مشتاق
1 آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش لیک می ترسم ز من گردی رسد بر دامنش
2 کی بعمدا سوی من بیند چو می دارد دریغ گوشه چشمی که افتد ناگهان سوی منش
3 آمد آن کافر برون شمیر بسته دی سوار ای بسا خون مسلمانان که شد در گردنش
4 خواستم گویم لباس از برگ گل می بایدش باز ترسیدم که آزارد ازان نازک تنش
1 ای باد صبح آن گل سیراب را بپرس وان ماه شب فروز جهانتاب را بپرس
2 از ما که کرده ایم چو دریا ز گریه چشم آن در ناب و گوهر نایاب را بپرس
3 کوته کنم حدیث ز رندان پاکباز یار دروغ وعده قلاب را بپرس
4 احباب را ز فرقتش از دیده رفت نور آن نوربخش دیده احباب را بپرس
1 چند فروزم چراغ از علم آه خویش بزم مرا ده فروغ از رخ چون ماه خویش
2 بیرهی از حد گذشت تیغ سیاست بکش درد سر عاشقان دور کن از راه خویش
3 هر که به میم دهانت چشم گشاید چو «هی » میل کشم به دیده اش از «الف » آه خویش
4 شیخ سحرخیز یافت ذوق شراب صبوح ساخت دعای قدح ورد سحرگاه خویش
1 دل من که بس مبتلا بینمش ازان شوخ در صد بلا بینمش
2 دل از وی نگه داشتن مشکل است که شکلی عجب دلربا بینمش
3 رقیبانم از وی جدا ساختند خدایا کز ایشان جدا بینمش
4 شب تیره هر کس به فکری و من در آن غم که فردا کجا بینمش
1 رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش همانا در جفاکاری نوشتی لوح تعلیمش
2 فتاد اندر کشاکش دل ز چشم و ابروی شوخت به تیغ غمزه کن جانا میان هر دو تقسیمش
3 متاع جان همی خواهی ز من گر خود نمی آیی فرست از لب سلامی تا کنم فی الحال تسلیمش
4 منجم حکم فتح الباب اشک ما رقم می زد روان شد سیل خون از جوی جدول های تقویمش
1 چو بخت نیست که بارم دهی به مجلس خاص بر آستان ارادت نهم سر اخلاص
2 دعای مردن خود می کنم مگر یابم ز دوری تو و نزدیکی رقیب خلاص
3 تو را ز قتل اسیر کمند خویش چه بیم شکار پیشه ندارد ز صید خوف قصاص
4 به جست و جوی تو در خون نشستم مردم چشم در آرزوی گهر غوطه می خورد غواص
1 نقد عمر زاهدان در توبه از می شد تلف قل لهم ان ینتهوا یغفر لهم ما قد سلف
2 جرعه ای کز ساغر اهل صفا ریزد به خاک خاک آن بر خون ارباب ریا دارد شرف
3 نکته عرفان مجو از خاطر آلودگان گوهر مقصود را دلهای پاک آمد صدف
4 عشوه ساقی برد از کف عنان عقل و هوش چون به بزم دردنوشان جام می گیرم به کف
1 یار قصد قتل من دارد به تیغ انقطاع هر کس از شام اجل ترسد من از روز وداع
2 بر همه همسایگان حال شب من روشن است بس که بر روزن فتد از شعله آهم شعاع
3 زین دو چشم خون فشان افتاد راز دل برون آری آری کل سر جاوز الاثنین شاع
4 عزم میدان کن ز زلف عنبرین چوگان به دوش کز سر خود کرده ام بهر تو گویی اختراع