بسی سوزند ازان شمع دل افروزی که از جامی غزل 657
1. بسی سوزند ازان شمع دل افروزی که من دارم
ولی تاثر دیگر دارد این سوزی که من دارم
1. بسی سوزند ازان شمع دل افروزی که من دارم
ولی تاثر دیگر دارد این سوزی که من دارم
1. گر چه بر دل ز غم عشق تو باری دارم
لله الحمد که باری چو تو یاری دارم
1. خوشم که رو به ملاقات یار خود دارم
امید مرهم جان فگار خود دارم
1. هر شبی کز ماه مهرافروز خود یاد آورم
از فغان و ناله شهری را به فریاد آورم
1. هر شب دم گرم از دل غمناک برآرم
وز تف جگر دود ز افلاک برآرم
1. چو می دور ازان لعل میگون خورم
حریفان می لعل و من خون خورم
1. دهی شراب که بر نغمه رباب خورم
چو من خراب ربابم چرا شراب خورم
1. وقت آن شد که ره دیر مغان برگیرم
سبحه از کف بنهم رطل گران برگیرم
1. من دلخسته هر دم بهر آن نازک بدن میرم
گه از رنگ قبا گاهی ز بوی پیرهن میرم
1. گهر کز وصف آن لبهای شکرخند می ریزم
نه گوهر بلکه شکر می فشانم قند می ریزم
1. من ای ساقی نه آنم کز می گلرنگ بگریزم
می گلرنگ ده کز عقل پرنیرنگ بگریزم
1. نام آن ماه ندانم ز که نامش پرسم
در دلم ساخت مقام از که مقامش پرسم