1 ای دل ز دست برده به مشکین خط خودم یکبار یاد کن به دو انگشت کاغذم
2 جمعیت من از تو مثنی شود اگر روزی کنی عزیز به یک لفظ مفردم
3 گردم به سر چو خامه جهان را ز دست تو گر خط دلکش تو نسازد مقیدم
4 تشدیدوار اگر چه نهی اره ام به فرق یابی در اتحاد چو حرف مشددم
1 زان میان گم کرده ام سررشته تدبیر خویش کاش مویی بخشیم از زلف چون زنجیر خویش
2 وه چه شیرین است لعلت گوییا آمیخته ست شیره جانهای شیرین دایه ات با شیر خویش
3 نقشبند چین که در بتخانه صورت می نگاشت پیش رویت بر زمین زد خامه تصویر خویش
4 تیرت آمد بر دل و من نیم کشته منتظر مانده ام باشد که آیی از قفای تیر خویش
1 کسی کافتد نظر بر شکل آن سرو قباپوشش ز سینه صبر و از دل طاقت و از جان رود هوشش
2 بلای جان من شد یاد آن بدخو نمی دانم چه سازم چاره کز خاطر کنم یک دم فراموشش
3 ز دور آن لب به سبزی می زند نزدیک شد گویی که گیرد سبزه نورسته گرد چشمه نوشش
4 خیالش را ز دیده جای در دل می کنم شبها نخواهم مردمان دیده را خفتن در آغوشش
1 کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش
2 زاهد که جا به گوشه محراب می کند گر بیند ابروی تو نماند به جای خویش
3 حیف است بر زمین کف پای تو فرش کن از پرده های دیده من زیر پای خویش
4 کوته فتاد رشته عمرم خدای را یک تار مو ببخش ز زلف دو تای خویش
1 مسلمانان چه سازم چاره با آن شوخ سنگین دل که هم کام از لبش صعب است و هم صبر از رخش مشکل
2 اگر تن در فراق او دهم عمری ست بیهوده وگر دل بر وصال او نهم فکری ست بی حاصل
3 دوای عشق گویند از سفر خیزد چه دانستم که در دل مهر آن مه خواهد افزون شد به هر منزل
4 اگر نی آب بر آتش زدی باران اشک من ز برق آه گرمم سوختی هم ناقه هم محمل
1 به ناخن سینه خود می خراشم ز دل جز حرف عشقت می تراشم
2 بسی گمنام تر بودم ز ذره بدینسان مهر رویت ساخت فاشم
3 نباشد عیش من جز یاد آن روی ببین ای پندگو حسن معاشم
4 دو عالم گفتی ارزد ژنده فقر چنین ارزان منه نرخ قماشم
1 گفتم به عزم توبه نهم جام می ز کف مطرب زد این ترانه که می نوش لاتخف
2 خالی ز دوستی نبود هیچ پوستی بر صدق این سخن گواهند چنگ و دف
3 آیا بود که صف نعالی به ما رسد چون بر بساط وصل زنند اهل قرب صف
4 بشناس قدر خویش که پاکیزه تر ز تو دری نداد پرورش این آبگون صدف
1 زد شیخ شهر طعنه بر اسرار اهل دل المرء لایزال عدوا لما جهل
2 تکفیر کرد پیر مغان را وگر برد بویی ز کفر او شود از دین خود خجل
3 محضر به خون اهل صفا می زند رقم این رقعه بر جهالت او بس بود سجل
4 آیین صدق و رسم مروت نه کار اوست از طبع منحرف مطلب خلق معتدل
1 آن لاله رخ که باشد از داغ ما فراغش از دیده رفت لیکن بر سینه ماند داغش
2 سروی به تازگی بود از باغ لطف رسته زد سیل قهر موجی کند از حریم باغش
3 خرم گلی به بستان بشکفت بعد عمری نادیده سیر بلبل تاراج کرد زاغش
4 آن را که این شمامه دوران رباید از کف مشکل که هیچ عطری مشکین کند دماغش
1 دوشم آورد از چمن باد صبا پیغام گل گفت منشین بی قدح چون لاله در ایام گل
2 عشرت امروز با فردا مینداز ای حریف نیست چندان فرصتی زآغاز تا انجام گل
3 نعره مستانه دارد همچو ما بلبل ولی ما ز جام گلرخی مستیم و او از جام گل
4 تنگ شد بی آن گل اندام قباپوشم چمن چون قبای غنچه دیدم تنگ بر اندام گل