جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم از جامی غزل 645
1. جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم
تاراج غمت شد دل و دین صبر و سکون هم
1. جان داغ تو دارد جگر غرقه به خون هم
تاراج غمت شد دل و دین صبر و سکون هم
1. زهی رخسار و خطت آیت لطف و ستم با هم
امید و بیم عشقت مایه شادی و غم با هم
1. زهی قدت نهال گلشن چشم
مه رویت چراغ روشن چشم
1. عاشقم بیچاره ام درمانده ام
بی دل و بی دین ز دلبر مانده ام
1. ز فرقت تو چه گویم چه ناتوان شدهام
ز قحط آب چمن چون شود چنان شدهام
1. هر جا که کنم خانه هم خانه تو را یابم
هرگز نروم جایی کانجا نه تو را یابم
1. بادی که گذارش به سر کوی تو یابم
جان باد فدایش که ازو بوی تو یابم
1. نه نامه ای که در آنجا نشان نام تو یابم
نه رقعه ای که در آن خط مشکفام تو یابم
1. خواهم که دمی در قدم آن پسر افتم
رخ بر کف پایش نهم و بی خبر افتم
1. به کعبه رفتم و زانجا هوای کوی تو کردم
جمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم
1. خیالی بود یارب دوش یا در خواب میدیدم
که رویش در نظر بر کف شراب ناب میدیدم
1. خاک آن در که چو کحل بصرش می دارم
هر شب آغشته به خون جگرش می دارم