1 گر روی به مردم ننمایی چه کند کس ور چشم ترحم نگشایی چه کند کس
2 آیی برم آن دم که شوی از همه فارغ آن لحظه اگر نیز نیایی چه کند کس
3 هر روز جدا از تو کشم محنت و دردی گر دیر کشد درد جدایی چه کند کس
4 گفتی که حذر کن ز بلا چون تو بلاجوی سر تا قدم آشوب و بلایی چه کند کس
1 سینه شکافم هر سحر کاید صبا زان منزلم باشد خورد زین رهگذر یک لحظه بادی بر دلم
2 چشمم ز خوبان خون فشان دل همدم آه و فغان طبع بلاجو هم چنان باشد بدیشان مایلم
3 هستم ز مرغ بسته پر در دام زلفش بسته تر بسم الله اینک تیغ اگر خواهد همین دم بسملم
4 زینسان که آید دمبدم زین چشم طوفان بار نم مشکل رسد از موج غم کشتی به سوی ساحلم
1 جان عاشق چون بود از آرزوی طبع پاک دامن معشوق اگر آلایشی دارد چه باک
2 حاش لله چون رسد معشوق ما دامن کشان دامنش زان پاکتر باشد که ما گوییم پاک
3 صفوت و پاکیزگی لازم بود خورشید را گر بود بر اوج گردون ور فتد بر سطح خاک
4 شوق غالب عشق مستولی ست بر من بعد ازین بر سر آن کوی خواهم رفت مست و جامه چاک
1 تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم که به زیر سم اسب تو چرا خاک نبودم
2 به جفا دور مکن روی من از خاک ره خود کین همان روست که صد ره به کف پای تو سودم
3 زیر لب دی سخنی گفت به من از پس عمری بخت بد بین که ز بس بی خودی آن هم نشنودم
4 خاستم از سر جان بر سر کوی تو نشستم کاستم از دل و دین در غم عشق تو فزودم
1 کل ما فی الکون وهم او خیال او عکوس فی مرایا او ظلال
2 لاح فی ظل السوی شمس الهدی لاتکن حیران فی تیه الضلال
3 کیست آدم عکس نور لم یزل چیست عالم موج بحر لایزال
4 عکس را کی باشد از نور انقطاع موج را چون باشد از بحر انفصال
1 سروی ست قامت تو ز بستان اعتدال سر تا قدم لطیف تر از پیکر خیال
2 روح مقدس است که سلطان قدرتش تشریف داد خلعتی از عالم مثال
3 نی روح اقدس است که از موطن بطون بنموده در جمیل ترین مظهری جمال
4 آن نور پاک ظاهر و شخص تو مظهر است باشد میان ظاهر و مظهر دویی محال
1 ای به وصف لب شیرین سخنت ناطقه لال فهم سر دهنت پیش خرد امر محال
2 پیش ارباب کرم شرط ادب نیست طلب حاجت ما همه دانند چه حاجت به سوال
3 گر خوشیم از تو به خوابی و خیالی چه عجب عشرت و عیش جهان نیست به جز خواب و خیال
4 روشن آن دیده که در آینه طلعت دوست پرتو حسن ازل دید نه نقش خط و خال
1 معاذالله ازان شبها که بود از حد برون دردم تو با اغیار می خوردی می و من خون همی خوردم
2 به روی این و آن هر دم چو ساغر می زدی خنده من از غم چون صراحی گریه خونین همی کردم
3 پری را چون روا باشد که گردد دیو هم زانو من بیدل ز غم های چنین دیوانه می گردم
4 نسوزی این چنین در حسرتم گر شمه ای دانی ز جان غصه فرسود و دل اندوه پروردم
1 خبر مقدم عیسی نفسی داد نسیم که توان کرد به خاک قدمش جان تسلیم
2 تا شد آن ماه مسافر ز سر عشرت و ناز ما به صد حسرت و دردیم درین شهر مقیم
3 یار را با من دلخسته قدیمی عهدی ست آه اگر یار فراموش کند عهد قدیم
4 میل جور و ستم از خاطر آن شوخ نرفت کی رود شیوه لطف و کرم از طبع کریم
1 آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش
2 نازنینی که کنون خاسته از مسند ناز کی بود طاقت رنج ره و تاب سفرش
3 گر چه از رفتن او می رودم صبر و شکیب هر کجا رفت خدایا به سلامت ببرش
4 مبر ای باد بدان سو نفس سرد مرا که مبادا رسد آسیب به گلبرگ ترش