1 بنمای رخ و رشک پری خانه چین باش با روی چنان ماه همه روی زمین باش
2 با ما به دل و جان مکن ای جان و جهان صلح دل بردی و جان نیز کنون از پی دین باش
3 ای سوخته صد ره دلم از داغ جدایی با عاشق دل سوخته خود به ازین باش
4 پیوسته جفا خوش نبود بلکه وفا نیز گه بر سر مهر آی و گهی در پی کین باش
1 زد ز غنچه بار دیگر خیمه بر گلزار گل داد مستان را به عشرتگاه بستان بار گل
2 غنچه هر برگ طرب کز شوکت دی می نهفت کرد با باد بهاری یک به یک اظهار گل
3 بگسل از دامان مطرب چنگ کز مرغان باغ بر سر هر شاخ دارد مطربی طیار گل
4 غنچه را دل خون شد از کم عمری گل طرفه آنک می کند زان خون دل گلگونه رخسار گل
1 خرامان می رود آن شوخ و صد بیدل ز دنبالش به خون غلطان ز ناوکهای چشم مست قتالش
2 ز من دامن کشان بگذشت بشتاب ای صبا از پی بیفشان گرد ادبار من از دامان اقبالش
3 چو موری گشته ام از ضعف کو آن قوت بختم که بینم خویش را روزی طفیل مور پامالش
4 شدم بی او ز مویی زارتر کو نامه بر مرغی که بندم در میان نامه خود را بر پر و بالش
1 برانم از عقب کوچ کرده خود بوک زند جمازه سعیم به خیمه گاهش چوک
2 کجا به خیمه گه او رسد جز آن رهرو که گامزن چو جهاز است و بارکش چون لوک
3 ز آفتاب رخش دور مانده ام شاید اگر کبود کنم جامه چون فلک زین سوک
4 ز فرق ساخته پای و ز تاج زر نعلین ملوک بهر سلوک رهش بلوک بلوک
1 تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
2 بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش
3 گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست کش باغبان ز رشک تو زد در درخت خویش
4 داریم بار شیشه و خوبان به جنگ ما در برگرفته سنگ ز دلهای سخت خویش
1 نامه کز خوبان رسد تعویذ جان میخوانمش وز همه غمهای دل خط امان میخوانمش
2 نقطه و حرفی که میآید در آن نامه به چشم نقش آن خال و خط عنبرفشان میخوانمش
3 مردمان هردم به خون دل سوادش میکنند بر بیاض دیده و من خوش روان میخوانمش
4 چون پر است آن نامه از مرهم پی داغ نهان گاه خواندن مرهم داغ نهان میخوانمش
1 دوستان چند کنم ناله ز بیماری دل کس گرفتار مبادا به گرفتاری دل
2 ای که بر زاری دل می کنی انکار بیا گوش بر سینه من نه بشنو زاری دل
3 کوی تو منزل دلهاست کسی چون گذرد که نیاید به زمین پای ز بسیاری دل
4 مدت هجر ز حد می گذرد صبر کجاست که درین واقعه صعب کند یاری دل
1 رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس کاروان چون شد روان شرط است فریاد جرس
2 تا بود جان در تن از وی عارض و خالت مپوش چون زید بی آب و دانه مرغ مسکین در قفس
3 از دلم شوق تو خیزد وز دلت مهر رقیب آری از گل گل دمد وز سنگ خارا خار و خس
4 یک نفس خواهم برآرم بی تو لیکن چون کنم تو مرا جانی و بی جان بر نمی آید نفس
1 کی کنم با کان گوهر درج لعلت را عوض لعل تو مقصود بالذات است و جوهر بالعرض
2 نیست مردن آنکه افتد غرقه خون صید تو بلکه مسکین می دهد تیر تو را جان در عوض
3 تن مریض شوق تیغ توست بگذر بر سرش چون به دست توست جان من علاج این مرض
4 گفته ای خواهم اسیری را نشان تیر ساخت زین سخن امید می دارم که من باشم غرض
1 کی به دعوی تاب آن روی چو مه دارد چراغ باید امشب پایه خود را نگه دارد چراغ
2 می رود با آه آتشاک دل در زلف تو همچو آن رهرو که در شب پیش ره دارد چراغ
3 شمع رخسار تو را گیرد به دعوی در زبان در زبان افتاده آتش زین گنه دارد چراغ
4 از شکاف سینه بر دل می فتد زان رخ فروغ خانه ویران بلی از نور مه دارد چراغ