1 زد به شکرخنده لعلت بر دل ریشم نمک یا غزال الحی یا ضبی الحمی ما املحک
2 تا شدی ظاهر بدین لطف و جمال ارباب دین متفق گشتند در تفضیل انسان بر ملک
3 چون پری پنهان مشو ای بی تو بینایی محال زانکه مردم را چو چشمی چشم را چون مردمک
4 نقد اخلاص مرا هر بار یابی پاک تر گر زنی صد نوبت از سنگ جفایم بر محک
1 امروز ز شوقت همه سوز و همه دردم نادیده رخت زین سر کو بازنگردم
2 بیهوده بود هر غم و دردی که نه عشق است هرگز من بیدل غم بیهوده نخوردم
3 از گونه زردم زندم چهره اگر اشک هر لحظه جگرگون نکند گونه زردم
4 روی دل من سوی بتان بود همیشه چون روی تو دیدم ز همه رو به تو کردم
1 رهروی خوش سخنی گفت ز پیران طریق کاولین شرط درین راه رفیق است رفیق
2 طالب صحبت رندان شو و توفیق ادب از خدا خواه که الله ولی التوفیق
3 چون به نظاره ساحل گذری خنده زنان دامن عاطفت خود مکش از دست غریق
4 چیست آن رشته که آویخت خور از خیط شعاع یعنی ای ذره برون آی ازین چاه عمیق
1 نادیده رخت عمری سودای تو ورزیدم فارغ ز تو چون باشم اکنون که رخت دیدم
2 تا ساخت مرا در دل مهر رخ تو منزل دل از همه برکندم مهر از همه ببریدم
3 هر جا که به بزم می برخاست نوای نی دمساز شدم با وی وز شوق تو نالیدم
4 هر خار غمی کز دل خواهم کشم ای گلرخ زان خار کنم سوزن کز خاک درت چیدم
1 گم کرده ایم راه برون شد ازین رباط ای رهنمای گمشدگان اهدناالصراط
2 صد دام در ره است به هر گام عشق را خوشوقت رهروی که نهد پا به احتیاط
3 چون در نیاید از در صدق و صفا کسی بر روی خلق بسته ام ابواب اختلاط
4 کی خواجه سر کشد به فلک ز ارتفاع قدر گر بگذرد به خاطرش امکان انحطاط
1 فاح ریح الصبا و صاح الدیک باده درده که صبح شد نزدیک
2 جام روشن بیار تا برهیم یک دم از ظلمت شب تاریک
3 فهم را گم شود سر رشته چون رود زان میان سخن باریک
4 پیش هندوی چشم خونریزت گشته ترکان زبون تر از تازیک
1 رو چو نهد به ملک دل عشق توشاه سازمش بر سر عقل صبر و دین میر سپاه سازمش
2 دل که به سینه گشت خون از غم پای بوس تو تا برسد به کام خویش از مژه راه سازمش
3 طاقت خور نبینمت جا به سواد دیده کن تا پی سایه بر سرت چتر سیاه سازمش
4 خواهم اگر زنم دمی بی تو به عشرت و طرب یاد تو بگذرد به دل مایه آه سازمش
1 نهادی لعل رخشان بر بناگوش سهیل و ماه را کردی هم آغوش
2 در اشکم شد از عکس لبت لعل منش در دیده جا کردم تو در گوش
3 تو را از هر طرف در گوش لعلی ست چنان لعلی که از جان می برد هوش
4 مرا بر هر مژه لعلی ست اما ازان خونی که در دل می زند جوش
1 چون تو در شهر مهی از من دلداده چه لایق که نباشم به سر کوی تو آشفته و عاشق
2 آن که با روی نکو داد تو را پایه عذرا چه عجب گر دهد از عشق مرا منصب وامق
3 گو طبیبم ز غم عشق تو پرهیز مفرما که مزاج من بیمار به عشق است موافق
4 دل و جان بسته زلفت به رخت مهر چه ورزم عشق را شرط نخستین چه بود ترک علایق
1 من و خیال تو شبها و کنج خانه خویش سرود بیخودی و آه عاشقانه خویش
2 به خون همی طپم از ناله های خود همه شب کسی نکرده چو من رقص بر ترانه خویش
3 خیال خال تو بردم من ضعیف به خاک چنانکه دانه کشد مور سوی خانه خویش
4 ز چشم سخت دلان دور دار عارض و خال به سنگ خاره مکن ضایع آب و دانه خویش