آمدی سوی من و ز اشک خودم مانده خجل از جامی غزل 562
1. آمدی سوی من و ز اشک خودم مانده خجل
که به ره پای تو چون سرو شد آلوده به گل
...
1. آمدی سوی من و ز اشک خودم مانده خجل
که به ره پای تو چون سرو شد آلوده به گل
...
1. شتربانا مبند امروز محمل
مرا باری چنین مپسند بر دل
...
1. کل ما فی الکون وهم او خیال
او عکوس فی مرایا او ظلال
...
1. هودج کیست بر این ناقه زرین خلخال
کش فتاده ست دو صد قافله جان در دنبال
...
1. سروی ست قامت تو ز بستان اعتدال
سر تا قدم لطیف تر از پیکر خیال
...
1. ای به وصف لب شیرین سخنت ناطقه لال
فهم سر دهنت پیش خرد امر محال
...
1. چشم تو صاد است و سر زلف دال
با خود ازان هر دو مرا صد خیال
...
1. می رسی خندان و می گویی به پایم چشم مال
چشم می مالم مباد این خواب باشد یا خیال
...
1. ساقیا زین هنر و فضل ملولیم ملول
ساغری ده که بشوییم ز دل نقش فضول
...
1. گرچه گشتم به تیغ هجر قتیل
لیس قلبی الی سواک یمیل
...
1. دوستان چند کنم ناله ز بیماری دل
کس گرفتار مبادا به گرفتاری دل
...
1. دیدم تو را و رفت ز دست اختیار دل
آری ز دست دیده خراب است کار دل
...