1 آن کج کله چو کاکل گلبوی شانه زد از رشک شانه آتشم از دل زبانه زد
2 تبخاله نیست بر لبم این آبله که جان خیمه ز داغ و درد درون بر کرانه زد
3 شد در وفا نشانه دل ما و چشم تو از غمزه صد خدنگ جفا بر نشانه زد
4 اقبال پایبوس تو این آستانه یافت مقبل کسی که بوسه بر این آستانه زد
1 باده پاک است و قدح پاک و حریفان همه پاک عمر اگر در ره پاکان شودم صرف چه باک
2 به ریا طعنه مزن پیر مغان را که بود ساحت عصمتش از وصمت این عارضه پاک
3 رفت در کوی تو صد سر که کسی تیغ ندید پردلی کو که نهد پای به میدان هلاک
4 گر نیاویخته در دامن گل خار غمت رخ چرا شسته به خوناب و گریبان زده چاک
1 من بنده حقیر و تو سلطان محتشم گر در غم تو زار بمیرم تو را چه غم
2 رنجور گشته ام ز تمنای مقدمت بهر خدا به پرسش من رنجه کن قدم
3 بر جانم از تو هر چه رسد جای منت است گر ناوک جفاست گر خنجر ستم
4 سرگشتگان بادیه پیمای عشق را هجر تو ره نمود به سر منزل عدم
1 مرا شد جامه جان از غمت چاک بیا ای آرزوی جان غمناک
2 نرفت از لوح دل نامت اگر چند ز لوح آب و گل شد نقش من پاک
3 به یک رفتار بردی صد دل از راه تعالی الله عجب چستی و چالاک
4 نهانی هر شبی آیم به کویت گریبانی دریده دامنی چاک
1 مدار آینه را در صفا برابر خویش به دست شانه مده طره معنبر خویش
2 نبرده ام به می لعل دست بی لب تو که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش
3 رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام نمود عاقبت آن ناشناخت گوهر خویش
4 به چار بالش عزت چو جای نیست مرا بر آستان مذلت نهاده ام سر خویش
1 باده صاف و محتسب با باده نوشان در مصاف یا غیاث المستغیثین نجنا مما نخاف
2 دم به دم گر خون دل پالایم از مژگان چه عیب چون ننوشد مست ناز من به جز میهای صاف
3 شاهد معنی درون پرده عزت یکی ست در لباس صورت افتاده ست چندین اختلاف
4 دین ما عشق است ای زاهد مگو بیهوده پند ما به ترک دین خود گفتن نخواهیم از گزاف
1 حدیثی مشکل و سری ست مغلق که در کون و مکان کس نیست جز حق
2 حقیقت واحد است و وحدت او بود مرد محقق را محقق
3 ولیکن ز اختلاف اعتبارات گهی باشد مقید گاه مطلق
4 مجرد یابیش ز اطلاق و تقیید اگر جلباب هستی را کنی شق
1 چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش کاشکی بارم نمی دادی ز اول سوی خویش
2 آب رویم تا ز خاک پای توست ای سرو ناز کس نبینم در همه عالم به آب روی خویش
3 با تو وصل ما همین باشد که از تیغ جفا خون ما ریزی و آمیزی به خاک کوی خویش
4 چون به شکل ابروی توست استخوان پهلویم کرده ام پیوسته دل را جای در پهلوی خویش
1 بود عقیق سرشکی که ریزم از غم عشق به چشم اهل محبت نگین خاتم عشق
2 هنوز صبح وجود از شب عدم طالع نگشته بود که بودم چو صبح همدم عشق
3 مزن ز گریه ما خنده کآب دیده ما ترشحیست ز باران شوق و شبنم عشق
4 به ترک عشق خرد جهد می کند اما به جهد او نشود سست عهد محکم عشق
1 حدیث ماه رخت شد تمام در مطلع کشیده قصه زلفت دراز تا مقطع
2 به وصف روی تو یک بیت اگر به هم بندم شود گشاده ز رحمت دری به هر مصرع
3 مرا بس اینکه شوم منتفع ز مشرب عشق فقیه مدرسه و کسب علم لاینفع
4 مبین به چشم حقارت که پیر دهقان گفت نرست شاخ گیاهی عبث درین مزرع