1 ساقیا اطراف باغ از سبزه تر تازه شد جام می در ده که دور عشرت از سر تازه شد
2 گل به وجه ساغر می در میان آورد زر در سر نرگس هوای ساغر زر تازه شد
3 بزم گلشن را ز لاله جام لعل آمد پدید افسر گل را ز ژاله عقد گوهر تازه شد
4 بلبلان را جان به بوی صحبت گل زنده گشت قمریان را میل دل سوی صنوبر تازه شد
1 خاطر خوبان به صید اهل دل مایل نماند یا دل بی حاصل ما عشق را قابل نماند
2 در دیار خوبرویان دلربایی یافت نیست یا به شهر عشقبازان هیچ صاحبدل نماند
3 عشق را باطل شناسد زاهد حق ناشناس دانش اندوزی که بشناسد حق از باطل نماند
4 ماند صد مشکل درین ره وز همه مشکل تر آنک کامل العقلی که داند حل یک مشکل نماند
1 ساقی بیا که میکده را فتح باب شد پر کن قدح که دور شه کامیاب شد
2 در ده شراب ناب که جان و دل حسود در بزم غم بر آتش حرمان کباب شد
3 از باده خوش برآ که به کف نیست غیر باد آن را که جام عیش تهی چون حباب شد
4 عمری دعای جاه و جلال تو گفته ایم منت خدای را که همه مستجاب شد
1 خرامان بگذر ای سرو سرافراز چو سایه سرو را از پا درانداز
2 بنازم چشم شوخت را که با من کند صد ناز بیش از بهر یک ناز
3 ز غم گفتی مسوز این هم چنان است کز آتش شمع را گویند مگداز
4 رقیبت کشته شد الحمدالله خوش است الحمد را بسمل ز آغاز
1 یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند
2 روی گردآلود خود بر خاک سودم هر کجا کز سم مرکب نشان بر رهگذار او بماند
3 گر چه برگشتن ز عمر رفته نتوان داشت چشم عمرها چشمم به راه انتظار او بماند
4 گرد رخسارش نه خط است آنکه چون زلفش ز باد عنبرافشان گشت گردی بر عذار او بماند
1 شد خیال آن خط از دل وان رخ مهوش بماند دود زود از خانه بیرون رفت لیک آتش بماند
2 ناخوشیها دید مجنون از غم لیلی ولی بهر ارباب دل از وی داستانی خوش بماند
3 مست می راندی میان شهر دی ابرش سوار بس عزیزان را که سر زیر سم ابرش بماند
4 کرده بودی وعده تیری وه کزین بخت دژم آنچه بایستی مرا در دل در آن ترکش بماند
1 مهی که حسن خطش بر بتان شکست آورد دل مرا به دو انگشت خط به دست آورد
2 غلام قاصد اویم که یک سواره ز راه رسید و بر صف اندوه و غم شکست آورد
3 گشاد طره و بر طرف ماه سلسله بست هزار نقش عجب زان گشاد و بست آورد
4 هوای دانه آن خال مرغ جان مرا ز شاخ سدره درین دامگاه پست آورد
1 با تو آنان که حدیث چو منی می گویند پیش جان قصه فرسوده تنی می گویند
2 من نه آنم که کسی پیش تو گوید سخنم بهر تسکین دل من سخنی می گویند
3 عندلیبان ز سر سرو به آواز بلند ذکر بالای تو در هر چمنی می گویند
4 نکشد خاطر من جز به تو هر جا که کسان سخن عشوه گری غمزه زنی می گویند
1 الله الله ز کجا می رسد آن غیرت حور همچو خورشید فروهشته به رخ برقع نور
2 می خرامد ز سراپرده اجلال بطون تا زند جلوه کنان خیمه به صحرای ظهور
3 می گشاید ز سر گنج گرانمایه طلسم تا دهد حاصل آن گنج به هر مفلس و عور
4 هر کجا سایه زلفش همه دام است و فریب هر کجا پرتو رویش همه عیش است و سرور
1 جان بخشد از لب کشته را وانگه به خون فرمان دهد خون خواری آن شوخ بین کز بهر کشتن جان دهد
2 خاکم پس از فرسودگی ریزید در میدان او باشد سمند خویش را روزی بر آن جولان دهد
3 جانم فدای ساقیی کو آشکارا می خورد وان دم که دور ما رسد خونابه پنهان دهد
4 گر سایه بر خار افکند آن گل عذار غنچه لب آن خار شاخ گل شود بر غنچه خندان دهد