1 هیچ نقلم به دهان چون دهنت نیست لذیذ میوه ای پیش لبم چون ذقنت نیست لذیذ
2 نطق طوطی که به شکرشکنی مشهور است با وجود لب شکر شکنت نیست لذیذ
3 می گزی لب عوض نقل به مستی آری هیچ نقلی چو لب خویشتنت نیست لذیذ
4 یوسف عهد تویی ای گل و یعقوب منم جز مرا رایحه پیرهنت نیست لذیذ
1 با تو آن کس که ز هر جا سخنی می گوید حیفم آید که حدیث چو منی می گوید
2 هیچ کس سر دهانت به حقیقت نشناخت هر کسی بهر دل خود سخنی می گوید
3 بر سر خاک شهیدان تو هر لاله جدا شرح داغ دل خونین کفنی می گوید
4 شمع را شعله زد آتش به زبان بس که ز سوز حال پروانه به هر انجمنی می گوید
1 خطی ست بر گل رویت ز مشک تر مسطور که باد آفت چشم بد از جمال تو دور
2 به ملک حسن سلیمان تویی و لب خاتم به گرد خاتم تو صف کشیده مشکین مور
3 خمار چشم تو دارم ز جام لعل لبت به یک دو جرعه ببخشای بر من مخمور
4 تو در میان و برای تو هر شبی گردان فلک به گرد زمین با هزار مشعل نور
1 لبم از خاک پات می گوید تشنه ز آب حیات می گوید
2 هر که محراب ابروان تو دید عجلوا بالصلوة می گوید
3 عقده زلف پیچ پیچ تو را خرد از مشکلات می گوید
4 زایر کعبه را مقیم درت کافر سومنات می گوید
1 زهی ز فتنه تو را هر طرف سپاه دگر ز ظلم چشم تو هر گوشه دادخواه دگر
2 کجا روم که ز دست غمت کنم فریاد که نیست جز تو درین ملک پادشاه دگر
3 چو جان دهیم ز غم غیر خار نومیدی نروید از گل ما بیدلان گیاه دگر
4 گهی که بر سر راه تو منتظر باشم مکن به رغم خدا را گذر به راه دگر
1 شد مه عید از شفق چون جام زر باز آشکار یعنی از آب شفق گون جام زر خالی مدار
2 چرخ با قد نگون سالی کشد دامن به خون تا شبی آرد چنین فرخنده ماهی در کنار
3 تخم عشرت ز آب می روید به خاک میکده ای که داری دسترس تخمی درین مزرع بکار
4 تشنه لب مردیم ساقی جرعه ای بر ما فشان خشک شد کشت ای سحاب لطف بارانی ببار
1 چو نی از ناله بیشم قصه هجران فرو ریزد دلم گردد ز غم خون خونم از مژگان فرو ریزد
2 ملایک بس که می گریند شبها از فغان من عجب نبود که چون ابر از فلک باران فرو ریزد
3 ز بس دامنکشان بر کشتگان خود گذشت آن گل اگر دامن فشارد خونش از دامان فرو ریزد
4 چنان پر شد مرا سینه ز پیکان های آن بدخو که گر تیغش در او چاک افکند پیکان فرو ریزد
1 عید است و دارد هر کسی عزم تماشای دگر ما را نباشد غیر تو دل در تمنای دگر
2 صد خوب پیش آید مرا خاطر نیاساید مرا زینها چه بگشاید مرا چون عاشقم جای دگر
3 نی ره مرا در خانه ای نی جای در کاشانه ای هر لحظه چون دیوانه ای گردم به صحرای دگر
4 بگداخت از غم جان و تن چندان نخواهم زیستن می بین به رحمت سوی من امروز و فردای دگر
1 آمد بهار و گلرخ من در سفر هنوز خندید باغ و چشم من از گریه تر هنوز
2 شاخ شکوفه از خطر دی برست لیک باشد ز آه سرد منش صد خطر هنوز
3 آمد درخت گل به بر اما چه فایده چون آن نهال تازه نیامد به بر هنوز
4 از سرو و گل چه سود خبر گفتنم که من زان سرو گلعذار ندارم خبر هنوز
1 مهر جمالش از دل دیوانه کی شود سودای شمع از سر پروانه کی شود
2 این دل که رخنه شد از غم نه جای اوست شبها ز سدره ساکن ویرانه کی شود
3 شد سوی گشت آن مه و من بر سر رهش در انتظار تا طرف خانه کی شود
4 آنجا که می به یاد لب او کنند نوش بی های و هوی و نعره مستانه کی شود