1 دل قدت را بلاست میگوید کج نگویم که راست میگوید
2 هرکه را دیده شد غبار درت دیده را توتیاست میگوید
3 درد خود بیتو هرکه را گفتم درد تو بیدواست میگوید
4 لب تو خط فزود میگویم لب من جانفزاست میگوید
1 آهوی چشم تو دل شیران دین برد آهو که دید کو دل شیران چنین برد
2 گردد ز تاب مهر تو رخشنده اختری هر پاره دل که آه به چرخ برین برد
3 واعظ که وصف خلد همی کرد و شرم داشت پیش لبت که نام می و انگبین برد
4 ندهند نیم جرعه به صد ساله زهد کیست کین قصه را به زاهد خلوت نشین برد
1 گر کار دل عاشق با کافر چین افتد به زانکه به بدخویی بی رحم چنین افتد
2 جایی که بود تابان خورشید مکن جولان حیف است کزان بالا سایه به زمین افتد
3 عشق تو به مهر و کین هر چند زند قرعه مشکل که به نام من جز قرعه کین افتد
4 هر جا که جعد برقی از آتش عشق تو صد دلشده را شعله در خرمن دین افتد
1 ز رشک قدت ای سرو سمنبر به صد پاره دلی دارد صنوبر
2 به باغ خلد اگر شاخ گلی هست تو آن شاخ گلی ای شوخ دلبر
3 نهال حسنی و ما چشم داریم که آریمت به آب دیده در بر
4 مرا کشتی و تکبیری نگفتی چه سنگین دل کسی الله اکبر
1 به خونم گر کشی تیغ ای ستمگر نخواهد شد تمنای تو از سر
2 خرامان بگذرم گفتی به خاکت خدا را سرو من زین فکر مگذر
3 رقیب احوال دردم نیک داند سگ کویت ازو صد بار بهتر
4 بنفشه گرد گل در خواب دیدم معبر شد به آن جعد معنبر
1 یاد آن مطرب که ما را هر چه بود از یاد برد بادی اندر نی دمید اندیشه ها را باد برد
2 عمرها در کوی دانش خانه ای می ساخت عقل موج زد طوفان عشق آن خانه از بنیاد برد
3 لذت غم های عشقت در مذاق جان نشست آرزوی شادی و عیش از دل ناشاد برد
4 گوش بر افسانه گردون منه کین کوزپشت لعل شیرین را به افسون از کف فرهاد برد
1 زهی مهر از رخت شرمنده مه نیز ز خیل عشق تو سلطان سپه نیز
2 ز دست عشق تو داد از که خواهم که دارد داغ عشقت پادشه نیز
3 مکن بی موجبی ما را گنهکار چو کشتن می توانی بیگنه نیز
4 گذشتی دی به صد ناز و کرشمه نکردی سوی مشتاقان نگه نیز
1 بر رخ زردم نه اشک است این که گلگون میرود شد دلم ریش از غمت وز ریش دل خون میرود
2 گر دلم شد رخنه از تیغ جفایت باک نیست جانم از زندان غم زان رخنه بیرون میرود
3 بر تن زارم زمین شد بیتو تنگ ای کاش دست میزند در دامن آه و به گردون میرود
4 ما میان بار اندوه و تو با آسودگان کوهکن در کوه و شیرین گشت هامون میرود
1 چو مست من ز خمار شبانه برخیزد هزار فتنه و شور از زمانه برخیزد
2 چو تیر جور نهد بر کمان ز میدانش هزار کشته برای نشانه برخیزد
3 نشان من به خیال میان او گم باد بود خیال دویی از میانه برخیزد
4 ز تف خون دلم بس که نم رود بالا گیاه محنتم از بام خانه برخیزد
1 گر نماند آن غنچه لب با من چنان خندان که بود شد مرا از شوق لعلش گریه صد چندان که بود
2 ای رفیق کوی زهد از من سر و سامان مجوی خاک شد در راه خوبان هر سر و سامان که بود
3 امشب افغانم ز چرخ ار نگذرد معذور دار چون ز ضعف تن نماند آن قوت افغان که بود
4 چند سوزد جان من وه کآتش دل آب ساخت یادگار تیر او در سینه هر پیکان که بود