رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش از جامی غزل 490
1. رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش
همانا در جفاکاری نوشتی لوح تعلیمش
1. رخت کز خط مشکین شد مزین صفحه سیمش
همانا در جفاکاری نوشتی لوح تعلیمش
1. آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش
لیک می ترسم ز من گردی رسد بر دامنش
1. شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش
سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش
1. سر من کاش بودی خاک راهش
مگر گشتی لگدکوب سپاهش
1. نامه کز خوبان رسد تعویذ جان میخوانمش
وز همه غمهای دل خط امان میخوانمش
1. رو چو نهد به ملک دل عشق توشاه سازمش
بر سر عقل صبر و دین میر سپاه سازمش
1. دل من که بس مبتلا بینمش
ازان شوخ در صد بلا بینمش
1. تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش
خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
1. مدار آینه را در صفا برابر خویش
به دست شانه مده طره معنبر خویش
1. هر دم آیم بر درت با دیده خونبار خویش
تا طفیل دیگران بنماییم دیدار خویش
1. زان میان گم کرده ام سررشته تدبیر خویش
کاش مویی بخشیم از زلف چون زنجیر خویش
1. من و خیال تو شبها و کنج خانه خویش
سرود بیخودی و آه عاشقانه خویش