فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش از جامی غزل 478
1. فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش
که جمله شیخ تراش آمدند و شیخ فروش
1. فغان ز ابلهی این خزان بی دم و گوش
که جمله شیخ تراش آمدند و شیخ فروش
1. نهادی لعل رخشان بر بناگوش
سهیل و ماه را کردی هم آغوش
1. آن قبای نیلگون بینید در سیمین برش
همچو شاخ گل که باشد خلعت از نیلوفرش
1. آن سفر کرده که جان رفت مرا بر اثرش
هست ماهی که نیاورد به من کس خبرش
1. گردش جام که زد صنع ازل پرگارش
سرنپیچد ز خط این دایره زنگارش
1. من بی دل چو خواهم داد جان نادیده دیدارش
مدد کن ای اجل تا زار میرم زیر دیوارش
1. کسی کافتد نظر بر شکل آن سرو قباپوشش
ز سینه صبر و از دل طاقت و از جان رود هوشش
1. آن لاله رخ که باشد از داغ ما فراغش
از دیده رفت لیکن بر سینه ماند داغش
1. دلم که شوق لبت داد شربت اجلش
به مهر خط تو شد مهرنامه عملش
1. خرامان می رود آن شوخ و صد بیدل ز دنبالش
به خون غلطان ز ناوکهای چشم مست قتالش
1. شیخ خودبین که به اسلام برآمد نامش
نیست جز زرق و ریا قاعده اسلامش
1. سپیده دم که شد از خانه عزم حمامش
هزار دلشده شد خاک ره به هر گامش