چند فروزم چراغ از علم آه خویش از جامی غزل 502
1. چند فروزم چراغ از علم آه خویش
بزم مرا ده فروغ از رخ چون ماه خویش
...
1. چند فروزم چراغ از علم آه خویش
بزم مرا ده فروغ از رخ چون ماه خویش
...
1. کشتی مرا ز هجر رخ جانفزای خویش
ای ناخدای ترس بترس از خدای خویش
...
1. چون به خواری خواستی راند آخرم از کوی خویش
کاشکی بارم نمی دادی ز اول سوی خویش
...
1. بنمای رخ و رشک پری خانه چین باش
با روی چنان ماه همه روی زمین باش
...
1. دلا ملازم رندان دردکش می باش
به هر چه می رسد از صاف و درد خوش می باش
...
1. بی وفا یارا چنین بی رحم و سنگین دل مباش
دردمندان توییم از حال ما غافل مباش
...
1. هر که روزی در نظر آن روی گلرنگ آیدش
گلشن فردوس اگر بخشند ازو ننگ آیدش
...
1. ای کرده بر هلاک من از اهل عشق نص
جان در تنم ز شوق تو کالطیر فی القفص
...
1. چو بخت نیست که بارم دهی به مجلس خاص
بر آستان ارادت نهم سر اخلاص
...
1. ساقی بده ز خم صفا یک دو جام خاص
تا یابم از کدورت خود یک دو دم خلاص
...
1. کی کنم با کان گوهر درج لعلت را عوض
لعل تو مقصود بالذات است و جوهر بالعرض
...
1. چو عرض توبه کند بر تو زاهد مرتاض
به قول پیر مغان واجب است ازو اعراض
...