1 چشمم از گریه چو در ورطه خون میافتد راز پنهان دل از پرده برون میافتد
2 به ختم آن زلف نگون است و مرا در ره عشق هرچه میافتد ازین بخت نگون میافتد
3 بیتو گم شد اثرم وز غم تو در عجبم که به سر وقت من گمشده چون میافتد
4 گذر دیده شد آغشته به خون دل ازان پارههای جگر آلوده به خون میافتد
1 لبم از شعله شوق آبله پر خون زد بهر پابوس تو جان خیمه ز تن بیرون زد
2 هر حبابی که ز خونابه چشمم برخاست دل به بزم غم ازان جام می گلگون زد
3 چون رود نقش خط سبز تو از خاطر ما کین رقم بر ورق ما قلم بی چون زد
4 جوهری را لب و دندان تو آمد به خیال قفل یاقوت چو بر درج در مکنون زد
1 ای آرزوی جان دهن از گفت و گو مبند بر عاشقان خسته در آرزو مبند
2 خار ستیز در قدم اهل دل مریز بر طالبان وصل ره جست و جو مبند
3 گرد عذار دائره عنبرین مکش بر آفتاب سلسله مشکبو مبند
4 در زلف تو مجال گذر نیست شانه را چندین دل شکسته به هر تار مو مبند
1 ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بند دگر رشته جان را به هر موی تو پیوند دگر
2 زلف تو یارب چه زنجیر است کز سودای او هر زمان دیوانه می گردد خردمند دگر
3 چون رهد مسکین دلم زان جعد خم در خم که هست هر خمی صد حلقه و هر حلقه ای بند دگر
4 گر پدر خورشید و مادر ماه باشد فی المثل بر زمین ناید به خوبی چون تو فرزند دگر
1 دی چو دید آن مه مرا از راه گردیدن چه بود وان روان بگذشتن آنگه باز پس دیدن چه بود
2 با رفیقان گر نه رمزی داشت از من در میان آن اشارت کردن پنهان و خندیدن چه بود
3 بی دلی می گفت دی کان ماه را خانه کجاست من ز غیرت سوختم کان خانه پرسیدن چه بود
4 بر نشان پای او سازم بهانه سجده را تا نگوید کس که رخ بر خاک مالیدن چه بود
1 روی تو آفتاب را ماند لعل تو شهد ناب را ماند
2 چون گشادی دهان به خنده لبت درج در خوشاب را ماند
3 نرگس تو ز خواب نیمه شده نرگس نیم خواب را ماند
4 پاره پاره دلم بر آتش شوق پاره های کباب را ماند
1 عید است و چون گل هر کسی خندان به روی یار خود ما و دلی چون غنچه خون بی سر و گل رخسار خود
2 خلقی شده در جست و جو هر سو که ماه عید کو عید من آن کان ماهرو بنمایدم دیدار خود
3 تا چند خون دل خورم کو ساقی جان پرورم تا ز آتش می آورم آبی به روی کار خود
4 هر کس به کنج خلوتی با مطربی در عشرتی عشاق را هم حالتی با ناله های زار خود
1 خیز ساقی کز فروغ صبح شد خاور سفید زاغ شب را ساخت گردون چون حواصل پر سفید
2 صبح کافوری سحاب از آسمان کافور بار بیضه کافور را ماند زمین یکسر سفید
3 دی که کرد از دشت طی دیبای سبز سبزه را ساخت از سر کوه خاراپوش را چادر سفید
4 چون کریمان ابر گنج سیم در بگشاد و ساخت مفسلان را از نثار سیم بام و در سفید
1 تا دلم را پا در آن کو بسته شد راه رفتارم ز هر سو بسته شد
2 ناقه عزم جهان پیمای را بر سر آن کوی زانو بسته شد
3 بهر چشم بد دل من پر دعا همچو تعویذش به بازو بسته شد
4 آن میان آمد چو مویم در خیال رشته جانم به آن مو بسته شد
1 رفتم به باغ و سرو خرامان من نبود وان نوشکفته غنچه خندان من نبود
2 چون ابر نوبهار به هر سو گریستم کان سرو پیش دیده گریان من نبود
3 نگشاد دل ز لاله مرا زانکه بی رخش داغ غمی نماند که بر جان من نبود
4 از جیب غنچه کآب لطافت همی چکید جز خون دل چکیده به دامان من نبود