ز لعلش کام جستم داد دشنام از جامی غزل 586
1. ز لعلش کام جستم داد دشنام
بحمدالله که باری یافتم کام
...
1. ز لعلش کام جستم داد دشنام
بحمدالله که باری یافتم کام
...
1. مایل به قامت تو بود طبع مستقیم
مجبول بر محبت تو فطرت سلیم
...
1. خبر مقدم عیسی نفسی داد نسیم
که توان کرد به خاک قدمش جان تسلیم
...
1. گر دهد بوی صحبت تو نسیم
نکنم یاد خلد و ذکر نعیم
...
1. ای دل ز دست برده به مشکین خط خودم
یکبار یاد کن به دو انگشت کاغذم
...
1. امروز ز شوقت همه سوز و همه دردم
نادیده رخت زین سر کو بازنگردم
...
1. معاذالله ازان شبها که بود از حد برون دردم
تو با اغیار می خوردی می و من خون همی خوردم
...
1. تند می راندی و می سوخت سراپای وجودم
که به زیر سم اسب تو چرا خاک نبودم
...
1. نادیده رخت عمری سودای تو ورزیدم
فارغ ز تو چون باشم اکنون که رخت دیدم
...
1. نیایم سوی تو هر چند سوزد شوق دیدارم
که با اغیار همدم دیدنت طاقت نمی آرم
...
1. چون خاک شوم گر گذری سوی مزارم
بوی جگر سوخته یابی ز غبارم
...
1. چو آنم دسترس نبود که روزی دامنش گیرم
روم باری به حسرت زیر بار توسنش میرم
...