چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد از جامی غزل 406
1. چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد
با وی از جانهای مشتاقان سپاهی بگذرد
1. چون سوار آن خسرو خوبان به راهی بگذرد
با وی از جانهای مشتاقان سپاهی بگذرد
1. تا تو را شکلی بدینسان ساختند
بهر مردم آفت جان ساختند
1. حقه لعل تو از جوهر جان ساختهاند
کام هر خسته در آن حقه نهان ساختهاند
1. چه خجسته صبحدمی کزان گل نورسم خبری رسد
ز شمیم جعد معنبرش به مشام جان اثری رسد
1. خاست هر سو فتنه گویی فتنه جوی من رسید
بر سمند ناز ترک تندخوی من رسید
1. قدسیان کین پرده های سبز گردون بسته اند
مهد عیش عاشقان زین پرده بیرون بسته اند
1. وقت آن شد کز فلک زرین حمایل بگسلند
رشته پیوند مهر از مهره گل بگسلند
1. بس که چشمان تو خون اهل عالم ریختند
پشته پشته کشته در کوی تو بر هم ریختند
1. آن کیست که شهری همه دیوانه اویند
مفتون شده نرگس مستانه اویند
1. بساط زرکش شاهی چه نقش ما دارد
تن برهنه ما نقش بوریا دارد
1. به وقت گل چو بی تو آرزوی گلشنم گیرد
نرفته یک قدم خاری ز هر سو دامنم گیرد
1. کسی کش نیست طاقت کز قبا پیراهنت بیند
کجا تاب آورد کز پیرهن نازک تنت بیند