1 چه خجسته صبحدمی کزان گل نورسم خبری رسد ز شمیم جعد معنبرش به مشام جان اثری رسد
2 نزنم دمی به هوای او که مرا ز خوان عطای او نه حواله المی شود نه نواله جگری رسد
3 به زلال وصل خود ز دلم بنشان حرارت شوق را که مباد از آتش آه من به تو آفت شرری رسد
4 به خدنگ های جفای تو چه بلا خوشم که هنوز ازان ز دلم نکرده یکی گذر ز قفای آن دگری رسد
1 اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد ز چاک سینه چون آتش جهد در بسترم افتد
2 چو در جانم زدی آتش برون ران از در خویشم مبادا در حریم مجلست خاکسترم افتد
3 نشست اندر سرم سنگ جفایت گر سرم از تن فتد بهتر که این تاج کرامت از سرم افتد
4 نخواهم کشتنت گویی ولی با آن لب و غمزه که خونخوارند و خونریز این سخن چون باورم افتد
1 جرمی که رخت ما به حریم فنا کشد بهتر ز طاعتی که به عجب و ریا کشد
2 هر دم ز بزم عیش نهم رو به راه زهد بازم کمند گیسوی چنگ از قفا کشد
3 گو جام صاف و دامن معشوق ساده گیر آن را که دل به صحبت اهل صفا کشد
4 بر سنگ امتحان نشود هم عیار زر هر مس که سر ز تربیت کیمیا کشد
1 ای تو را دامن ز گلبرگ بهاری پاکتر غنچه وارم هر دم از شوقت گریان چاکتر
2 بود خاک آستانت از غبار غیر پاک شد ز شست و شوی آب چشمم اکنون پاکتر
3 ریختی صد بیگنه را خون که تیغت کس ندید نیست شوخی از تو در عاشق کشی چالاکتر
4 تا دل از غمناکی خود شادمان دیدم تو را جهد آن دارم که باشم از همه غمناکتر
1 آن کیست که شهری همه دیوانه اویند مفتون شده نرگس مستانه اویند
2 زان پیش که شمع رخش افروخته گردد مرغان اولی اجنحه پروانه اویند
3 زان دم که به پیمانه لبش چاشنیی ریخت جانها مگسان لب پیمانه اویند
4 هر کس که ز عشقش زده دم از مژه خوبان جاروب کشان در کاشانه اویند
1 شبم چون دل ز تاب تب بسوزد ز آهم بر فلک کوکب بسوزد
2 چنان از سوز دل شد قالبم گرم که ترسم جامه از قالب بسوزد
3 لبت هست آتشین لعلی که هرگاه خیال بوسه بندم لب بسوزد
4 به روز هجر ازان سوزم که باشد چراغ از بهر آن تا شب بسوزد
1 عمری ست نور چشم جهان بین ماست یار بی نور مانده چشم جهان بین کجاست یار
2 بر خاک ره چو سایه فتادیم و هم چنان خورشید اوج کنگره کبریاست یار
3 دردی جداست همدم هر تار موی من تا با رقیب همدم و از من جداست یار
4 یک جا نکرد با من بی خان و مان مقام با من درین مقام ندانم چراست یار
1 باز خون دلم از دیده روان خواهد شد چشمم از هر مژه خونابه فشان خواهد شد
2 هست مقصود دلت آنکه بمیرم ز غمت هر چه مقصود دل توست چنان خواهد شد
3 بس که خونین کفنان داغ تو بر دل رفتند همه صحرای عدم لاله ستان خواهد شد
4 دید در کودکیت پیری و گفت این روزی فتنه عالم و آشوب جهان خواهد شد
1 لله الحمد که بعد از سفر دور و دراز می کنم بار دگر دیده به دیدار تو باز
2 مژه بر هم نزنم پیش تو آری نه خوش است که تو را چهره بود باز و مرا دیده فراز
3 تا شد از عشق تو سررشته کارم روشن همچو شمعم هنری نیست به جز سوز و گداز
4 با وجود خم ابروی توام می خواند زاهد بی خبر از عشق به محراب نماز
1 هیچ گه بینم که آن مه مهربان من شود رام گردد با من و آرام جان من شود
2 استخوانی شد تنم از لاغری وان هم خوش است گر سگش را میل سوی استخوان من شود
3 این چنین جولان کنان کان شهسوار آمد برون جای آن دارد که باز از کف عنان من شود
4 آتش افکن در من ای آه و سراپایم بسوز باشد آن مه واقف سوز نهان من شود