1 مؤثر در وجود الا یکی نیست درین حرف شگرف اصلا شکی نیست
2 ولی جز زیرکان این را ندانند دریغا زیر گردون زیرکی نیست
3 جمال اوست تابان ور نه بردن دل از مردان حد هر کودکی نیست
4 ز خم جو فیض و ساغر هم که بی فیض به میخانه بزرگ و کوچکی نیست
1 جان از آن لبها حکایت میکند طوطی از شکر روایت میکند
2 هرکه میگوید حدیث سلسبیل زان لب نوشین کنایت میکند
3 از رقیبان میکند پهلو تهی جانب ما را رعایت میکند
4 چشم شوخش میکشد تیغ جفا لعل جانبخشش حمایت میکند
1 چشمم خیال قد تو جز نخل تر نبست نخل خیال را کس ازین خوبتر نبست
2 نگذشت در غم تو شبی کآتشین دلم از دود آه راه نفس بر سحر نبست
3 برداشت وصلت از سر ما سایه وه که بخت آن مرغ رام ناشده را بال و پر نبست
4 دارد به دور لعل تو بر سر سبوی می صوفی که جز عمامه تقوی به سر نبست
1 آن نه خط است که گرد رخ زیباش گرفت دل ما سوخت بسی دود دل ماش گرفت
2 طوطیانند فرو برده به شکر منقار یا خط سبز لب لعل شکرخاش گرفت
3 نقش پابوس ویم نیست همین بس که چو شد در رهش سوده تنم نقش کف پاش گرفت
4 نه دل است این به برم بلکه دلم از غم عشق شد جدا قطره ای از خون جگر جاش گرفت
1 بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت شعله آهم چو پروانه ملک را پر بسوخت
2 روشنم شد کز چه رو فرهاد جا در سنگ ساخت خانه را از آتش آهم چو بام و در بسوخت
3 زاهد از سوز غمت لب خشک و صوفی دیده تر آه ازین آتش که چون زد شعله خشک و تر بسوخت
4 واعظ افسرده سوز عاشقان را منکر است خواهمش روزی ز برق آه با منبر بسوخت
1 گر از پیراهنت بویی به طرف گلستان آید زند گل جامه بر خود چاک و بلبل در فغان آید
2 بر آن اندام نازک چون پسندم بار پیراهن که بر وی سایه گلبرگ هم دانم گران آید
3 به حلق تشنه آب زندگی دانی چه خوش باشد مرا تیغ جفایت بر گلو خوشتر ازان آید
4 چو نی هر استخوانم شد ز پیکان تو روزنها کنون گر دم زنم صد ناله از هر استخوان آید
1 پیش تو جا نمی توانم کرد وز تو خو وا نمی توانم کرد
2 می توانم ز خویش قطع امید وز تو قطعا نمی توانم کرد
3 بی تو گفتم که صبر پیشه کنم گفتم اما نمی توانم کرد
4 خود کرم کن به بوسه موعود که تقاضا نمی توانم کرد
1 شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت ویرانه ما روشنی از پرتو مه داشت
2 دل داشت در آن زلف سیه خانه ازین پیش آن بخت کجا شد که دل خانه سیه داشت
3 سیل مژه بربود مرا همچو خس از جای خود را نتوانم دگر از گریه نگه داشت
4 دی جلوه کنان می شدی اندر صف خوبان با حشمت و جاهی که نه سلطان نه سپه داشت
1 چه گویم کز فراقت چونم ای دوست جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست
2 به زیر پای خود کردی سرم پست رساندی پایه بر گردونم ای دوست
3 میان رهروان بودم فسانه ز ره بردی به یک افسونم ای دوست
4 چنان از لعل میگون تو مستم که فارغ از می گلگونم ای دوست
1 کس از خوبان وفا هرگز ندیده ست جز آیین جفا هرگز ندیده ست
2 کند نادیده آن بدخو چنانم که پنداری مرا هرگز ندیده ست
3 دل زان چشم جادو شیوه ها دید کز آهوی خطا هرگز ندیده ست
4 خراش دل چه گویم کان گل اندام ز خار آزار پا هرگز ندیده ست