نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین از جامی غزل 382
1. نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین گردد
که می ترسم دلش ز اندوه من اندوهگین گردد
1. نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین گردد
که می ترسم دلش ز اندوه من اندوهگین گردد
1. رسید قاصد و درجی ز مشک ناب آورد
چه جای درج که درجی در خوشاب آورد
1. سحر نسیم صبامژده حبیب آورد
نوید مقدم گل سوی عندلیب آورد
1. مهی که حسن خطش بر بتان شکست آورد
دل مرا به دو انگشت خط به دست آورد
1. یاد آن مطرب که ما را هر چه بود از یاد برد
بادی اندر نی دمید اندیشه ها را باد برد
1. آهوی چشم تو دل شیران دین برد
آهو که دید کو دل شیران چنین برد
1. کو صبا تا ره به سرو خوش خرام من برد
گه سلام او رساند گه پیام من برد
1. نه پیکی که از ما پیامش برد
نه بادی که روزی سلامش برد
1. یار جستم که غم از خاطر غمگین ببرد
نه که جان کاهد و دل خون کند و دین ببرد
1. لبم از خاک پات می گوید
تشنه ز آب حیات می گوید
1. دل قدت را بلاست میگوید
کج نگویم که راست میگوید
1. با تو آن کس که ز هر جا سخنی می گوید
حیفم آید که حدیث چو منی می گوید