با تو آنان که حدیث چو منی می گویند از جامی غزل 394
1. با تو آنان که حدیث چو منی می گویند
پیش جان قصه فرسوده تنی می گویند
1. با تو آنان که حدیث چو منی می گویند
پیش جان قصه فرسوده تنی می گویند
1. لبم از شعله شوق آبله پر خون زد
بهر پابوس تو جان خیمه ز تن بیرون زد
1. آن کج کله چو کاکل گلبوی شانه زد
از رشک شانه آتشم از دل زبانه زد
1. یار کز ساعد آستین بر زد
بهر تاراج عقل و دین برزد
1. تو را چو مشک تر از برگ یاسمین خیزد
چه فتنه کز پی تاراج عقل و دین خیزد
1. چو مست من ز خمار شبانه برخیزد
هزار فتنه و شور از زمانه برخیزد
1. جان بخشد از لب کشته را وانگه به خون فرمان دهد
خون خواری آن شوخ بین کز بهر کشتن جان دهد
1. می رسد باد صبا وز یار یادم می دهد
زان خرامان سرو خوش رفتار یادم می دهد
1. گفتم از تو بر دلم هر دم کم از صد غم مباد
زیر لب خندید و گفتا بیش باد و کم مباد
1. جز سر کویش من آواره را مسکن مباد
بلبل بی خان و مان را جای جز گلشن مباد
1. هر که خواهد سوی آن شوخ ستمگر گذرد
واجب آنست که اول قدم از سر گذرد
1. صبح ما از تو به غم شام به ماتم گذرد
صبح و شام کسی از عشق چنین کم گذرد