گر کار دل عاشق با کافر چین افتد از جامی غزل 370
1. گر کار دل عاشق با کافر چین افتد
به زانکه به بدخویی بی رحم چنین افتد
1. گر کار دل عاشق با کافر چین افتد
به زانکه به بدخویی بی رحم چنین افتد
1. اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد
ز چاک سینه چون آتش جهد در بسترم افتد
1. چشمم از گریه چو در ورطه خون میافتد
راز پنهان دل از پرده برون میافتد
1. تو را هرگز گذر بر جانب گلشن نمیافتد
که از شوق تو گل را چاک در دامن نمیافتد
1. روی تو آفتاب را ماند
لعل تو شهد ناب را ماند
1. اگر ناز و فریب چشم شوخت این چنین ماند
عجب گر هیچ کس را در جهان دل بلکه دین ماند
1. شد خیال آن خط از دل وان رخ مهوش بماند
دود زود از خانه بیرون رفت لیک آتش بماند
1. یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند
بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند
1. مرا ز مایه سودا امید سود نماند
که یار با من شیدا چنان که بود نماند
1. گر چه پیش تو مرا هیچ ره و روی نماند
روی من جز پی اقبال تو هر سوی نماند
1. خاطر خوبان به صید اهل دل مایل نماند
یا دل بی حاصل ما عشق را قابل نماند
1. کسی کو شب به بالین من بیمار میگردد
دلش از نالههای زار من افگار میگردد