1 ابر نیسان سایه بان بر طارم گردون زده ست لاله چتر لعل بر فرش زمردگون زده ست
2 شاهد رعناست لاله کرده گلگون پیرهن یا دم قتل محبان دامن اندر خون زده ست
3 نی خطا گفتم ز زیر خاک بعد از مدتی آتش داغ شهیدانش علم بیرون زده ست
4 کرده یاقوتی طبقها را ز زر ناب پر گوییا ضحاک گل بر گنج افریدون زده ست
1 هر آه جگرسوز که از سینه برآید دودی ست کزو بوی کباب جگر آید
2 نزدیک به مردن رسم از بس که طپد دل چون شکل تو از دور مرا در نظر آید
3 من بنده روی تو که هر بار که بینم در چشم من از بار دگر خوب تر آید
4 از خون جگر رهگذر دیده ببندم زان روزنه گر غیر خیال تو درآید
1 دوش چشم من به خواب و بخت من بیدار بود شب همه شب مونس جانم خیال یار بود
2 دیدمش در خواب چون بیدار شد بخت اندکی اینقدر زین بخت خواب آلود هم بسیار بود
3 لعل او در خنده هر باری که شکربار گفت در برابر چشم من از گریه گوهربار بود
4 لذت شیرینی گفتار او در جان بماند الله الله این چه لبهای شکرگفتار بود
1 شبی به سوی تو از دیده پای خواهم کرد بر آستان تو دزدیده جای خواهم کرد
2 به رسم سجده جبین را به خاک مقدم تو برای دیده خود سرمه سای خواهم کرد
3 درین سرا به غمت خو گرفته ام بفرست غمی که زاد ره آن سرای خواهم کرد
4 به هر طرف که روی در قفای محمل تو به ناله هم نفسی با درای خواهم کرد
1 باز هوای چمنم آرزوست جلوه سرو و سمنم آرزوست
2 نکهت گل را چه کنم ای نسیم بویی ازان پیرهنم آرزوست
3 توبه ز می کردم و آمد بهار ساقی توبه شکنم آرزوست
4 پرسش اگر نیست بگو ناسزا کز دهنت یک سخنم آرزوست
1 خط تو در دامن گل سنبل سیراب ریخت بر بیاض صفحه خورشید مشک ناب ریخت
2 یک ورق ز اوصاف حسنت خواند بلبل در چمن دفتر گل را صبا بر هم زد و در آب ریخت
3 خالهایت در خم ابرو چو شبگون دانه هاست کز کف زهاد صاحب سبحه در محراب ریخت
4 اشک ها کز چشم خونبارم به دامانت چکید قطره های خون بود کز کشته بر قصاب ریخت
1 غزالی چون تو در صحرای چین نیست چه جای چین که در روی زمین نیست
2 نبینم لاله رخساری درین باغ که داغ عشقت او را بر جبین نیست
3 دهانت را وجود خرده بینان تصور کرده اند اما یقین نیست
4 بنفشه راست چون زلف کج توست همین رسته ز طرف یاسمین نیست
1 به جانب سفر آن ترک تندخو رفته ست خبر دهید مرا کز کدام سو رفته ست
2 به گردش ار چه رسیدن نمی توان باری کشم به دیده غبار رهی که او رفته ست
3 هزار دل کند از شهر صبر آواره به هر دیار که با آن رخ نکو رفته ست
4 چه آب بر جگرم باشد اینچنین که مرا هم آب دیده ز هجرش هم آبرو رفته ست
1 چنین کان ترک عاشقکش به حسن خویش مینازد سزد کز غایت حشمت به حال من نپردازد
2 به راهش خاکم ای دیده بزن بر آتشم آبی که ترسم توسنش را ز آتش دل نعل بگدازد
3 عجب تند است رخش او که گردش درنمییابد دلم هر چند از پی مرکب اندیشه میتازد
4 همه خوبان به چوگان باختن یارب چرا هرگز نمی آید برون ماه من و چوگان نمی بازد
1 آن سنگدل چو پیش اسیران غم نشست یارب سبب چه بود که بسیار کم نشست
2 خواهم نشست با تو همی گفت یک دو روز اکنون که کرد وعده وفا یک دو دم نشست
3 گر نیست در کفم گلی از روضه حرم این بس که خار بادیه ام در قدم نشست
4 گر خفت زیر ریگ بیابان تنش چه باک آن را که مرغ روح به بام حرم نشست