1 لبت قوت جان از شکرخنده ساخت به یک خنده صد کشته را زنده ساخت
2 دل پاره پاره مرا جمع بود در آن زلف بادش پراکنده ساخت
3 چه روی خلاصی بود بنده را که عشق تو صد شاه را بنده ساخت
4 ز یک تار مویت که تا پا رسید پی ما توان عمر پاینده ساخت
1 لب گشادی تا سخن گویی در سیراب ریخت طره افشاندی که ریزد گرد مشک ناب ریخت
2 باد گلبو باده گلگون است یا از رشک تو بوی گل بر باد رفت و رنگش اندر آب ریخت
3 گر مرا کشتی چه غم کی باشد امکان دیت گوسفندی را که خونش خنجر قصاب ریخت
4 نیست جای سجده عابد را ز بس کز دیده خون با خیال طاق ابروی تو در محراب ریخت
1 بی تو مرا خانه جز گوشه ویرانه نیست خانه چه کار آیدم یار چو همخانه نیست
2 مرغ هوای تو را دانه درد است قوت حوصله مور را قوت این دانه نیست
3 گر چه ز شعله کشد خنجر بیداد شمع روی وفا تافتن عادت پروانه نیست
4 خرقه پشمین به بر می طلبی سیم و زر کسوت مردان چه سود کار چو مردانه نیست
1 پاکبازان همه نظاره آن روی کنند راستان میل به آن قامت دلجوی کنند
2 غمزه ها را مکن انگیز پی غارت دین کافرانند مبادا که به دین خوی کنند
3 چون خط سبز تو نازک نتوانند نوشت خوشنویسان به مثل گر قلم از موی کنند
4 چون شوم خاک، سرم بر سر کویش فکنید باشد این کاسه سفال سگ آن کوی کنند
1 ز ایوان کاخ میکده آمد علی الصباح مرغی گرفته نامه اقبال در جناح
2 مضمونش آنکه هر که نه می را مباح داشت خونش بود به فتوی پیر مغان مباح
3 سرمایه فلاح چه باشد شراب لعل یا معشر الاحبة حیوا علی الفلاح
4 صدر و صف نعال نباشد به بزم عشق از هر که خواست ساقی ما کرد افتتاح
1 با خیال آن دو ابرو هر گهم خواب آمده ست خوابگاه من چو چشمت طاق محراب آمده ست
2 هر کجا حال شب و بی خوابی خود گفته ام زان فسانه خلق را رحم و تو را خواب آمده ست
3 ره به توحید مسبب کی برد عقل از رخت چون ز زلفت بسته زنجیر اسباب آمده ست
4 گر تو را جنس وفا باید به شهر عشق جوی کان متاع اندر دیار حسن نایاب آمده ست
1 دلم از حلقه زلف تو شد بند ز من مگسل که محکم گشت پیوند
2 بر آن لب خالها بس خط میفزای بلا بر جان من زین بیش مپسند
3 چه سود از پندگویان بیدلی را که گیرد عالمی از حال او پند
4 به خدمتگاری سرو بلندت میان صد جا گره بسته نی قند
1 روی خوب تو مهوش افتاده ست خال مشکین بر او خوش افتاده ست
2 چشم بد دور خال بر رخ تو چون سپندی بر آتش افتاده ست
3 چهره زرد ما ز سرخی اشک ورقی بس منقش افتاده ست
4 مشو ای پندگو مشوش ما حال ما خود مشوش افتاده ست
1 نیست شب وصل تو مه را رواج روز نباشد به چراغ احتیاج
2 خاک در و سنگ جفای توام داد فراغ از هوس تخت و تاج
3 زین تن لاغر چه بری نقد جان از ده ویران چه ستانی خراج
4 درد مبیناد طبیبی که گفت داغ جدایی نپذیرد علاج
1 خاک کویش را پس از کشتن به خونم گل کنید خانه ای سازید و جانم را در او منزل کنید
2 چون بریزد خون من این بس دیت کز بعد قتل گاه گاهی نسبت خونم به آن قاتل کنید
3 حیف باشد خونم من در گردنش بهر خدا پیش ازان دم کو کشد خنجر مرا بسمل کنید
4 تن اگر بیمار شد بر سر میاریدم طبیب ای عزیزان کار تن سهل است فکر دل کنید