1 یار خطی که بر عذار نوشت یولج اللیل فی النهار نوشت
2 والضحی را که واضحش رخ اوست سورة اللیل بر کنار نوشت
3 به خط سبز وصف خط رخش سبزه بر طرف لاله زار نوشت
4 لب او پر شکر به مشک و گلاب مرهم سینه فگار نوشت
1 یار نازک دل که بی موجب ز من آزار داشت عمری از تیغ تغافل خاطرم افگار داشت
2 داشتم بسیار درد و حسرت از آزار او با من آزارش نمی دانم چرا بسیار داشت
3 دیده بخت من از نادیدن او تیره بود روشن آن چشمی که بینایی ازان رخسار داشت
4 کار او آن بود کآرد عاشقان را دل به دست چون مرا افتاد با او کار دست از کار داشت
1 شب یاد رخت در دل ویران شده ره داشت ویرانه ما روشنی از پرتو مه داشت
2 دل داشت در آن زلف سیه خانه ازین پیش آن بخت کجا شد که دل خانه سیه داشت
3 سیل مژه بربود مرا همچو خس از جای خود را نتوانم دگر از گریه نگه داشت
4 دی جلوه کنان می شدی اندر صف خوبان با حشمت و جاهی که نه سلطان نه سپه داشت
1 دردا که یار جانب ما را نگه نداشت آیین مهر و رسم وفا را نگه نداشت
2 شد خاک پای در ره او صد خداشناس فارغ گذشت و راه خدا را نگه نداشت
3 چشم حوادثش مرساد ار چه غمزه اش از سینه ام خدنگ جفا را نگه نداشت
4 در غیرتم ز باد که از چشم مردمان چون سرمه خاک آن کف پا را نگه نداشت
1 صبا ز چشم من آن خاک پا دریغ نداشت چو دید اهل نظر توتیا دریغ نداشت
2 بناز بر همه خوبان که هیچ نکته حسن ازین شمایل موزون خدا دریغ نداشت
3 بهای وصل تو دل عقل و صبر و دین همه داد چو بود مایل کالا بها دریغ نداشت
4 شدم نشانه به عشق بتان و غمزه تو ازین نشانه خدنگ جفا دریغ نداشت
1 بر سر کویی که روزی سرو ناز من گذشت در زمین بوسی همه عمر دراز من گذشت
2 بود بیش از حد نیازم با سگان او ولی ناز آن بدخوی با من از نیاز من گذشت
3 قامتش را سجده بردم چون بهانه یافتم دی چو مست ناز از پیش نماز من گذشت
4 چشم گریان من و خاک کف پای سگی کو شبی از کوی یار دلنواز من گذشت
1 جان تن فرسوده را با غم هجران گذاشت طاقت صحبت نداشت خانه به مهمان گذاشت
2 تیر تو آمد فرو سینه بسی تنگ بود دل به عدم رو نهاد جان به پیکان گذاشت
3 کعبه روی را کشید جذبه خاک درت راحله و زاد را زیر مغیلان گذاشت
4 گریه چراغم بکشت گرمی دل همچنان آتش پیدا نشاند سوزش پنهان گذاشت
1 باز بر شکل دگر می بینمت زانچه بودی خوب تر می بینمت
2 پیش ازین بودی چو غنچه پردگی چون گل اکنون پرده در می بینمت
3 جز کمر چیزی نبینم در میان زان میان کاندر کمر می بینمت
4 چون نمی آیی چو جان اندر برم همچو عمر اندر گذر می بینمت
1 تا ز آتش تب شمع رخت تاب گرفته ست بس شعله کزان دردل احباب گرفته ست
2 بیمار تو شد دل ز لبت چاشنیی بخش کش آرزوی شربت عناب گرفته ست
3 در دیده دگر خواب خیال است که بینم زینسان که خیال تو ره خواب گرفته ست
4 هر سجده که در عمر خود آرد همه سهو است آن کس که جز ابروی تو محراب گرفته ست
1 آن سنگدل چو پیش اسیران غم نشست یارب سبب چه بود که بسیار کم نشست
2 خواهم نشست با تو همی گفت یک دو روز اکنون که کرد وعده وفا یک دو دم نشست
3 گر نیست در کفم گلی از روضه حرم این بس که خار بادیه ام در قدم نشست
4 گر خفت زیر ریگ بیابان تنش چه باک آن را که مرغ روح به بام حرم نشست