1 دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت
2 نیست میل بزم وصل از کلبه هجرم که چغذ کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت
3 یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر تا ازان ابرو کمان با زخم پیکان خو گرفت
4 قامتم چوگان سرم گوی است در میدان عشق تا سوار شوخ من با گوی و چوگان خو گرفت
1 آن نه خط است که گرد رخ زیباش گرفت دل ما سوخت بسی دود دل ماش گرفت
2 طوطیانند فرو برده به شکر منقار یا خط سبز لب لعل شکرخاش گرفت
3 نقش پابوس ویم نیست همین بس که چو شد در رهش سوده تنم نقش کف پاش گرفت
4 نه دل است این به برم بلکه دلم از غم عشق شد جدا قطره ای از خون جگر جاش گرفت
1 ما امید از دوست ببریدیم و رفت هجر را بر وصل بگزیدیم و رفت
2 داغ بی یاری و درد بیدلی آن همه بر خود پسندیدیم و رفت
3 شب همه شب گه به پهلو گه به سر گرد کوی دوست گردیدیم و رفت
4 دستبوس دوست بر نامد ز دست پاسبان را پای بوسیدیم و رفت
1 آن که بر گل گره از جعد سمن بوی تو بست رشته جان مرا در شکن موی تو بست
2 طعنه بر طوطی طبعم مزن از کم سخنی که بر او راه سخن لعل سخنگوی تو بست
3 لله الحمد که جان معتکف حضرت توست گر چه تن بار اقامت ز سر کوی تو بست
4 هیچ شب دیده نبندم من غمدیده به خواب چون کنم خواب مرا نرگس جادوی تو بست
1 ابر نیسان سایه بان بر طارم گردون زده ست لاله چتر لعل بر فرش زمردگون زده ست
2 شاهد رعناست لاله کرده گلگون پیرهن یا دم قتل محبان دامن اندر خون زده ست
3 نی خطا گفتم ز زیر خاک بعد از مدتی آتش داغ شهیدانش علم بیرون زده ست
4 کرده یاقوتی طبقها را ز زر ناب پر گوییا ضحاک گل بر گنج افریدون زده ست
1 این زمینی ست که سرمنزل جانان بوده ست مطرح نور رخ آن مه تابان بوده ست
2 این زمینی ست که هر شیب و فرازی که در اوست جای آمد شد آن سرو خرامان بوده ست
3 این زمینی ست که هر جا خس و خاری بینی پیش ازین رسته به جایش گل و ریحان بوده ست
4 دامن نازکشان رفته به هر جانب ازو آن که صد دست تمناش به دامان بوده ست
1 دلم از خم صفا جام مصفا زده است همتم سنگ بر این طارم مینا زده است
2 نقد عرفان ز مقلد مطلب کان مسکین دست در آرزوی نسیه فردا زده است
3 زر و سیمی که بر آن خواجه نظر دوخته است مشت خاکی ست که در دیده بینا زده است
4 برفشان جیب که خار قدم تجرید است نیم سوزن که سر از جیب مسیحا زده است
1 ترک گلچهره من خیمه به صحرا زده است در دل لاله رخش آتش سودا زده است
2 شد چنان پایه آه من ازان ماه بلند که سراپرده بر این طارم مینا زده است
3 بهر قتل که کمر بست ندانم که مرا می کشد گوشه دامانش که بالا زده است
4 جانم آسود ز بوسیدن خاک قدمش خرم آن کس که گهی بوسه بر آن پا زده است
1 مرا عشق عزیزی خوار کرده ست چه گویم عشق ازین بسیار کرده ست
2 نیاید از دل بی عشق کاری مرا این نکته در دل کار کرده ست
3 به روز وصل بس آسان بود عشق شب هجرش چنین دشوار کرده ست
4 نمی جنبد رقیبت زین سر کوی ره عشاق را دیوار کرده ست
1 چشمم خیال قد تو جز نخل تر نبست نخل خیال را کس ازین خوبتر نبست
2 نگذشت در غم تو شبی کآتشین دلم از دود آه راه نفس بر سحر نبست
3 برداشت وصلت از سر ما سایه وه که بخت آن مرغ رام ناشده را بال و پر نبست
4 دارد به دور لعل تو بر سر سبوی می صوفی که جز عمامه تقوی به سر نبست