1 بر فلک دوش از خروش من دل اختر بسوخت شعله آهم چو پروانه ملک را پر بسوخت
2 روشنم شد کز چه رو فرهاد جا در سنگ ساخت خانه را از آتش آهم چو بام و در بسوخت
3 زاهد از سوز غمت لب خشک و صوفی دیده تر آه ازین آتش که چون زد شعله خشک و تر بسوخت
4 واعظ افسرده سوز عاشقان را منکر است خواهمش روزی ز برق آه با منبر بسوخت
1 غمت روز مرا رسم شب آموخت دلم را تاب و جانم را تب آموخت
2 مکن در گریه هر دم عیب چشمم که این گوهرفشانی زان لب آموخت
3 ندیدم هیچ مذهب خوشتر از عشق خوشا آن راهرو کین مذهب آموخت
4 فرو شوی ای معلم لوح بیداد که یار این حرف پیش از مکتب آموخت
1 لب گشادی تا سخن گویی در سیراب ریخت طره افشاندی که ریزد گرد مشک ناب ریخت
2 باد گلبو باده گلگون است یا از رشک تو بوی گل بر باد رفت و رنگش اندر آب ریخت
3 گر مرا کشتی چه غم کی باشد امکان دیت گوسفندی را که خونش خنجر قصاب ریخت
4 نیست جای سجده عابد را ز بس کز دیده خون با خیال طاق ابروی تو در محراب ریخت
1 خط تو در دامن گل سنبل سیراب ریخت بر بیاض صفحه خورشید مشک ناب ریخت
2 یک ورق ز اوصاف حسنت خواند بلبل در چمن دفتر گل را صبا بر هم زد و در آب ریخت
3 خالهایت در خم ابرو چو شبگون دانه هاست کز کف زهاد صاحب سبحه در محراب ریخت
4 اشک ها کز چشم خونبارم به دامانت چکید قطره های خون بود کز کشته بر قصاب ریخت
1 دلم چون داستان غم فرو ریخت سرشک از دیده پر نم فرو ریخت
2 صبا آن زلف پر خم را برافشاند دل صد بیدل از هر خم فرو ریخت
3 ز دردم هر که دم زد شرح آن را سرشک لعل من در دم فرو ریخت
4 دل چاکم کزو پیکانت افتاد چو ریشی دان کزو مرهم فرو ریخت
1 درمانده ای به حکم قضا از بلا گریخت زد طعنه جاهلی که فلان از قضا گریخت
2 چون از قضا گریز تواند کسی که بود دست قضا عنان کش او هر کجا گریخت
3 بس اهل معرفت که ز بیگانه آفتی احساس کرد و در کنف آشنا گریخت
4 گر نیست از سبب به سبب التجا روا خیر بشر ز مکه به یثرب چرا گریخت
1 دل رخت را ز روشنی مه گفت سخنی روشن و موجه گفت
2 هر که دریافت نکته دهنت عقلش از سر غیب آگه گفت
3 پیش قد بلند تو طوبی سخن سدره گفت و کوته گفت
4 گوشه ابروی تو را شب عید هر که دید الهلال والله گفت
1 دی که آن نازنین سخن می گفت با رفیقان حدیث من می گفت
2 سوی من بود اشارت غمزه گر چه با دیگران سخن می گفت
3 نمک ریش دل فگاران بود هر چه آن شوخ غمزه زن می گفت
4 صبحدم باد ازان شمایل خوب نکته ای چند در چمن می گفت
1 باده تا چاشنیی زان لب چون نوش گرفت آتش از رشک به جان من مدهوش گرفت
2 همت من که فلک غاشیه اش داشت به دوش عاقبت غاشیه عشق تو بر دوش گرفت
3 لاف با لطف بناگوش تو چون سیم زده ست زر پی عذر چرا حلقه شد و گوش گرفت
4 دوش تا صبحدم از یاد تو بی خود بودم امشبم باز همان بی خودی دوش گرفت
1 آن سفر کرده کش از ما دل گرفت جان فدایش هر کجا منزل گرفت
2 جان باقی بود یارب از چه رو رفت و خوی عمر مستعجل گرفت
3 تن فتاد از پای چون محمل براند جان برید از تن پی محمل گرفت
4 تا دلش ناید به درد از حال ما خویش را از حال ما غافل گرفت