نیست شب وصل تو مه را رواج از جامی غزل 251
1. نیست شب وصل تو مه را رواج
روز نباشد به چراغ احتیاج
...
1. نیست شب وصل تو مه را رواج
روز نباشد به چراغ احتیاج
...
1. درین خرابه مکش بهر گنج غصه و رنج
چو نقد وقت تو شد فقر خاک بر سر گنج
...
1. سر زلفت که هست از باد گاهی راست گاهی کج
بر آن رخسار عارض باد گاهی راست گاهی کج
...
1. ز ایوان کاخ میکده آمد علی الصباح
مرغی گرفته نامه اقبال در جناح
...
1. ایهاالساقی ادر کاس الصبوح
هات مفتاحا لابواب الفتوح
...
1. ای ز لعل تو زنده نام مسیح
کرده چشمت هزار خون صریح
...
1. دارم از پیر مغان نقل که در دین مسیح
باده چون نقل مباح است زهی نقل صحیح
...
1. ز مهر روی تو هر شب کنم نظاره صبح
نهم سرشک فشان چشم بر ستاره صبح
...
1. رخش همت تند و ملک فقر را میدان فراخ
نیست از شرط ره آسودن درین فرسوده کاخ
...
1. ای بی لب توام به دهان قند ناب تلخ
در کام جام بی لب لعلت شراب تلخ
...
1. ما خسته خاطریم و دل افگار و دردمند
زان یار جنگجوی و نگار جفاپسند
...
1. شد به نقش هستی خود بند شیخ خودپسند
ماند محروم از تماشای جمال نقشبند
...