1 دی که آن نازنین سخن می گفت با رفیقان حدیث من می گفت
2 سوی من بود اشارت غمزه گر چه با دیگران سخن می گفت
3 نمک ریش دل فگاران بود هر چه آن شوخ غمزه زن می گفت
4 صبحدم باد ازان شمایل خوب نکته ای چند در چمن می گفت
1 هر شبی آهم حریم سدره را روشن کند شاخ طوبی را درخت وادی ایمن کند
2 شد پریشان کار من از فکر آن نامهربان مهربانی کو که اکنون فکر کار من کند
3 شد تنش ز آسیب تار و پود پیراهن فگار کاش کز گلبرگ تر ترتیب پیراهن کند
4 دل که از غم سوخت هم در آتش غم سر نهد گلخنی بستر هم از خاکستر گلخن کند
1 آمد خزان عمر و مرا گونه زرد کرد بر خاطرم هوای گل و سبزه سرد کرد
2 آسودگی به خواب ندید آن که تکیه گاه از گرد بالش فلک تیز گرد کرد
3 غره مشو که خواجه به نیکی ستایدت بدمردی زمانه تو را نیک مرد کرد
4 فرد است یار و میل دلش هست سوی فرد خوش آن که خاطر از همه اغیار فرد کرد
1 ز مهر روی تو هر شب کنم نظاره صبح نهم سرشک فشان چشم بر ستاره صبح
2 زند به صدق چو من دم ز مهر خورشیدی وگرنه چیست گریبان پاره پاره صبح
3 سواد طره شبرنگ گرد عارض تو سیاهی شب تیره است بر کناره صبح
4 چنان بلند شد آهنگ ما که نشناسند که این نفیر شب ماست یا نقاره صبح
1 در آن کو می روم هر لحظه باشد یار پیش آید زهی دولت ز هر صد بار اگر یک بار پیش آید
2 نیاید هرگزم پیش آن بلای جان نبوده ست آن که می گویند عاشق را بلا بسیار پیش آید
3 به وصف حال خود صد داستان بر یکدگر بندم همه از هم فرو ریزد چو آن خونخوار پیش آید
4 چنان بی خود شوم هرگه نهم پا بر سر کویش که از در بازنشاسم اگر دیوار پیش آید
1 ای که هرگز نشود زلف کجت با ما راست کار ما راست شود چون تو کنی بالا راست
2 ما نتابیم ز روی تو نظر گرچه گرفت از مژه چشم تو صد تیر بلا بر ما راست
3 خلعت لطف به قد تو بریدند ای سرو ناید این جامه به قد دگری قطعا راست
4 راستم با تو علی رغم همه کج نظران گر چه فرقی نبود پیش تو از کج تا راست
1 از یار کهن نمی کنی یاد این پیشه نو مبارکت باد
2 فریاد کسی نمی کنی گوش پیش که کنیم از تو فریاد
3 با دولت بندگیت هستیم از خواجگی دو عالم آزاد
4 شاید که تو را فرشته خوانند کین لطف ندارد آدمیزاد
1 دوش بر یاد تو چشمم دم به دم خون میگریست سوز من میدید شمع و از من افزون میگریست
2 گریه تلخ صراحی نیز بیچیزی نبود غالبا از شوق آن لبهای میگون میگریست
3 صبحدم یارب کواکب بود ریزان از سپهر یا نه بر درد دل من چشم گردون میگریست
4 چون فسونگر دید درد من برید از من امید ورنه بیموجب چرا هنگام افسون میگریست
1 چو ترک سرکش من پای در رکاب کند کرشمه بر مه و جولان بر آفتاب کند
2 فراز خانه زین جا نکرده گرم هنوز هزار خانه صبر و خرد خراب کند
3 چگونه لذت تیغش چشم که در دم قتل ز حلق تشنه گذر تیزتر ز آب کند
4 من از تصور نادیدنش همی میرم نعوذ بالله اگر روی در نقاب کند
1 آن سفر کرده کش از ما دل گرفت جان فدایش هر کجا منزل گرفت
2 جان باقی بود یارب از چه رو رفت و خوی عمر مستعجل گرفت
3 تن فتاد از پای چون محمل براند جان برید از تن پی محمل گرفت
4 تا دلش ناید به درد از حال ما خویش را از حال ما غافل گرفت