دل رخت را ز روشنی مه گفت از جامی غزل 215
1. دل رخت را ز روشنی مه گفت
سخنی روشن و موجه گفت
...
1. دل رخت را ز روشنی مه گفت
سخنی روشن و موجه گفت
...
1. دی که آن نازنین سخن می گفت
با رفیقان حدیث من می گفت
...
1. باده تا چاشنیی زان لب چون نوش گرفت
آتش از رشک به جان من مدهوش گرفت
...
1. آن سفر کرده کش از ما دل گرفت
جان فدایش هر کجا منزل گرفت
...
1. دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت
عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت
...
1. آن نه خط است که گرد رخ زیباش گرفت
دل ما سوخت بسی دود دل ماش گرفت
...
1. ما امید از دوست ببریدیم و رفت
هجر را بر وصل بگزیدیم و رفت
...
1. آن که بر گل گره از جعد سمن بوی تو بست
رشته جان مرا در شکن موی تو بست
...
1. ابر نیسان سایه بان بر طارم گردون زده ست
لاله چتر لعل بر فرش زمردگون زده ست
...
1. این زمینی ست که سرمنزل جانان بوده ست
مطرح نور رخ آن مه تابان بوده ست
...
1. دلم از خم صفا جام مصفا زده است
همتم سنگ بر این طارم مینا زده است
...
1. ترک گلچهره من خیمه به صحرا زده است
در دل لاله رخش آتش سودا زده است
...