1 غزالی چون تو در صحرای چین نیست چه جای چین که در روی زمین نیست
2 نبینم لاله رخساری درین باغ که داغ عشقت او را بر جبین نیست
3 دهانت را وجود خرده بینان تصور کرده اند اما یقین نیست
4 بنفشه راست چون زلف کج توست همین رسته ز طرف یاسمین نیست
1 به خوبی خم ابروی تو مه نو نیست چو شمع روی تو ماه آفتاب پرتو نیست
2 هزار زخم کهن بر دلم ز تیغ تو هست بیا که مرهم آن جز جراحت نو نیست
3 قلم به نسخ خط مهوشان بکش کامروز به حسن خط تو ماهی درین قلمرو نیست
4 دوم به راه غمت کز غبار غیر تهی ست به جست و جوی تو چون من کسی تهیدو نیست
1 بی تو مرا خانه جز گوشه ویرانه نیست خانه چه کار آیدم یار چو همخانه نیست
2 مرغ هوای تو را دانه درد است قوت حوصله مور را قوت این دانه نیست
3 گر چه ز شعله کشد خنجر بیداد شمع روی وفا تافتن عادت پروانه نیست
4 خرقه پشمین به بر می طلبی سیم و زر کسوت مردان چه سود کار چو مردانه نیست
1 صاحبدلی که نرد وفا عاشقانه باخت نقد دو کون در ره یار یگانه باخت
2 کوی فنا و فقر عجب کارخانه ای ست خوش آن که هر چه داشت درین کارخانه باخت
3 بربود شیخ صومعه را لذت سماع تسبیح و خرقه در ره چنگ و چغانه باخت
4 دل ز آرزوی خال تو در دام غصه مرد بیچاره مرغ جان به تمنای دانه باخت
1 لبت قوت جان از شکرخنده ساخت به یک خنده صد کشته را زنده ساخت
2 دل پاره پاره مرا جمع بود در آن زلف بادش پراکنده ساخت
3 چه روی خلاصی بود بنده را که عشق تو صد شاه را بنده ساخت
4 ز یک تار مویت که تا پا رسید پی ما توان عمر پاینده ساخت
1 بیا که چرخ مشعبد هزار شعبده ساخت که یار کار جگر خستگان غمزده ساخت
2 اگر چه قاعده چرخ کارسازی نیست به رغم اختر من بر خلاف قاعده ساخت
3 من و امید شهادت به تیغ آن شاهد که قوت جان شهید خود از مشاهده ساخت
4 به صبر کوش دلا روز هجر فایده چیست طبیب شربت تلخ از برای فایده ساخت
1 چشمت ز غمزه تیغ و ز مژگان خدنگ ساخت با عاشقان غمزده اسباب جنگ ساخت
2 بر من ز جورت این همه سختی که می رسد می بایدم تنی چو دل تو ز سنگ ساخت
3 پی چون به شهر وصل برد بارگی صبر کش سنگلاخ بادیه هجر لنگ ساخت
4 عیبم مکن به تنگی دل چون غمت فزود استاد فطرت از ازل این خانه تنگ ساخت
1 سودای عشقت از دو جهانم یگانه ساخت واندوه گاه گاه مرا جاودانه ساخت
2 شمشاد را ز زلف تو کوتاه بود دست دستش مباد هر که ازان چوب شانه ساخت
3 از خانه کمان تو هر مرغ تیز پر کامد درون سینه من آشیانه ساخت
4 گر ساخت شه ز خشت زر ایوان کاخ عیش خواهیم ما به خشتی ازین آستانه ساخت
1 بیا که شاهد بستان ز رخ نقاب انداخت نسیم در سر زلف بنفشه تاب انداخت
2 صبا شمیم گل و بوی یار گلرخ داد مرا و مرغ چمن را در اضطراب انداخت
3 پی نثار قدوم گل از شکوفه نسیم به صحن باغ درمهای سیم ناب انداخت
4 ز شبنم سحری غنچه بامداد پگاه گشاد پیرهن از هم بر آفتاب انداخت
1 پرتو شمع رخت عکس بر افلاک انداخت قرص خورشید شد و سایه بر این خاک انداخت
2 برقی از شعشعه طلعت رخشان تو جست شعله در خرمن مشتی خس و خاشاک انداخت
3 خوش بران رخش که عشقت فلک سرکش را طوق در گردن ازان حلقه فتراک انداخت
4 ذوق مستان صبوحی زده بزم تو دید صبح در اطلس فیروزه خود چاک انداخت