1 نامه کز جانان رسد منشور اقبال من است مهر او بر نامه نقش لوح آمال من است
2 ذره سان حالم هواداری ست آن خورشید را یک به یک ذرات عالم شاهد حال من است
3 هر زمان فال غمی گیرم ز دل در حیرتم هر زمان فال غمی گیرم ز دل در حیرتم
4 باد فریاد من افتاده با آن گل رساند گفت کین گلبانگ مرغ بی پر و بال من است
1 آن که از حلقه زرگوش گران است او را چه غم از ناله خونین جگران است او را
2 گو کله برشکن از ناز که در مسند حسن منصب شاهی زرین کمران است او را
3 دیده دریاست مرا زان گهر پاک که جای صدف سینه صاحبنظران است او را
4 شد مرا حال دگر از غم آن شوخ ولی نظر لطف به حال دگران است او را
1 به مه من که رساند که من دلشده هر شب ز غم هجر رسانم به فلک ناله یارب
2 نتوان بوسه زد آن لب کنم اما هوس آن که ببوسم لب جامی که رسد گاه به آن لب
3 سر من گر چه نشاید که به فتراک ببندی چه شود گر بگذاری که نهم بر سم مرکب
4 چو مرا مذهب و ملت همه شد در سر و کارت چه زنم لاف ز ملت چه کنم دعوی مذهب
1 کاش ویران شود از سیل فنا خانه ما تا کشد گنج جفا رخت به ویرانه ما
2 چرخ فیروزه که بینی ز شفق گلگونش درد آلوده سفالی ست ز خمخانه ما
3 ما و پیمان می ای زاهد پیمانه شکن دور باد آفت سنگ تو ز پیمانه ما
4 طرفه حالی که به یک حرف زبان نگشادیم قاف تا قاف جهان پر شد از افسانه ما
1 آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است
2 آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است
3 تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی چشم من گه بر کنار بام و گه بر روزن است
4 گر چه می پوشد ز ما لطف تنت را پیرهن کی توان پوشیدن آن لطفی که در پیراهن است
1 فروغ روی تو خورشید و مه بس است مرا جبینت آینه صبحگه بس است مرا
2 مرا چه حد که شود ابروی تو محرابم نشان نعل سمندت به ره بس است مرا
3 چه غم که شاخ امل غنچه مراد نداد دلم که بسته ز خون ته به ته بس است مرا
4 حجاب شد سر زلف سیاه پیش رخت همین علامت بخت سیه بس است مرا
1 روی خوب تو مهوش افتاده ست خال مشکین بر او خوش افتاده ست
2 چشم بد دور خال بر رخ تو چون سپندی بر آتش افتاده ست
3 چهره زرد ما ز سرخی اشک ورقی بس منقش افتاده ست
4 مشو ای پندگو مشوش ما حال ما خود مشوش افتاده ست
1 ساقی به جدل حل نشود مسئله ما می ده که ز حد می گذرد مشغله ما
2 در راه طلب بادیه کعبه چه باشد صد بادیه کعبه و یک مرحله ما
3 این هرزه درایان همه در راه درآیند گر بانگ درایی رسد از قافله ما
4 پشمینه سیاه از سبب زلف تو کردیم در خرقه به زلف تو رسد سلسله ما
1 از کوی زهد ساحت میخانه خوشتر است وز ورد صبح نعره مستانه خوشتر است
2 یک دانه نقل از کف رندان درد نوش در دست ما ز سبحه صد دانه خوشتر است
3 پیمان زهد اگر شکند محتسب به می پیش من از شکستن پیمانه خوشتر است
4 تا کی میان انجمن افشای سر عشق این گفت و گو به گوشه کاشانه خوشتر است
1 دو هفته شد که ندیدم مه دو هفته خود را کجا روم به که گویم غم نهفته خود را
2 درآ ز خواب خوش ای بخت بد مگر بگشایم به روی همچو مهش چشم شب نخفته خود را
3 خدای را مکن ای باغبان مضایقه چندان که یک نظاره کنم باغ نوشکفته خود را
4 رمید دل ز من از زلف دام نه که نخواهم به جز شکار تو مرغ هوا گرفته خود را