1 هیچ موجود نیست در عالم که شناسد حقیقت آدم
2 داند آدم حقیقت همه چیز عین حق را حقیقت همه نیز
3 بیند آن عین را به چشم عیان گشت ظاهر به صورت اعیان
4 غیر ازو در جهان نبیند هیچ آشکار و نهان نبیند هیچ
1 حد انسان به مذهب عامه حیوانیست مستوی القامه
2 پهن ناخن برهنه پوست ز موی به دو پا رهسپر به خانه و کوی
3 هر که را بنگرند کاینسان است می برندش گمان که انسان است
4 وان که خود را گمان برد ز خواص می فزاید بر این معانی خاص
1 نحویی گفت در حضور عوام «کان » گه ناقص است و گاهی تام
2 تام از اسم بهره ور باشد لیک همواره بی خبر باشد
3 وان که ناقص بود خبردار است خبرش همچو اسم ناچار است
4 عامیی بانگ برکشید که هی مولوی قول منعکس تا کی
1 پیر دهقان چو دانه گندم در زمین بهر کشت سازد گم
2 هفته ای را ز زیر خاک کثیف بر زند سر یکی گیاه ضعیف
3 چون ازین حال بگذرد یکچند شود از تربیت قوی و بلند
4 بعد ازان خوشه آورد بر سر دانه در وی هنوز تازه و تر
1 سالها شد که روی در دیوار دل برآرم به گرد شهر و دیار
2 تا بیایم نشان آدمیی کاید از وی نسیم محرمیی
3 بروم خاک پای او باشم نقد جان زیر پای او پاشم
4 یک زمان یکزبان شوم با او دو بگویم دو بشنوم با او
1 چون ز نفس و حدیثش آیی تنگ به کلام قدیم کن آهنگ
2 مصحفی جو چو شاهد مهوش بوسه زن در کنار خویشش کش
3 شاهد گلعذار و مشکین خط چهره آراسته به عجم و نقط
4 بلکه باغ بهشت و روضه حور سبزه اش مشک و تربتش کافور
1 هست حق را دو اسم کارگزار هر یکی را مظاهر بسیار
2 مظهر آن خلاف مظهر این آن سوی کفر خوانده وین سوی دین
3 آن دو اسم اسم هادی است و مضل فاش گفتم که حل شود مشکل
4 مظهر آن نبی و اتباعش مظهر این بلیس و اشیاعش
1 ای خدا کمترین گدای توام چشم بر خوان کبریای توام
2 می رسم بر در تو هر روزه شی ء لله زنان به دریوزه
3 نفس و شیطان که خصم دین منند چون سگان خفته در کمین منند
4 گر چنین خوار و بی کسم نگرند پوست بر من چو پوستین بدرند
1 چون زبان و جنان و ارکان را که تصرف در آنست شیطان را
2 به تعوذ چنانکه می دانی پاک گردی ز لوث شیطانی
3 ز آیت لایمسسه الا آمدی در شمار مستثنا
4 مس دیو رجیم را یله کن به دل و جان مساس بسمله کن
1 با که از بسمله ست حرف نخست بر بواقی ازان ترفع جست
2 که ز رفعت گذشت و خفض گزید به چنین رفعتی ز خفض رسید
3 به تواضع چو ساخت خود را پست حق گرفتش بدان ترفع دست
4 پست شو پست تا بلند شوی بهره بفکن که بهره مند شوی