1 گفت روباه بچه با روباه کای ز مکر سگان ده آگاه
2 بازیی کن مراکنون تعلیم که بدان از سگم نباشد بیم
3 گفت ازان بازیی نبینم به که تو در دشت باشی او در ده
4 چشم وی بر تو چشم تو بر وی نفتد ور نه افتدت در پی
1 وان دگر رخت و بار برده به غار وز صغار و کبار کرده کنار
2 نیتش آنکه هیچ آسوده زو نگردد به هرزه فرسوده
3 به حدیث رسول صدق اندیش هست هفتاد شعبه ایمان بیش
4 هست ازان جمله شعبه ادنی کردن از راه خلق دفع اذی
1 راهبی راه بی غبار گرفت دامن کوه و کنج غار گرفت
2 نگشادش گره ز هیچ گروه از قناعت نهاد پشت به کوه
3 مرد را کوه خوش هم آوازیست پر دل و بردبار همرازیست
4 تیغ تیزش اگر نهند به سر ننهد پا ز جای خویش بدر
1 هر که درویش ازو بود بیزار کی ز درویش آید این کردار
2 نیست درویشی این که زندقه است نیست جمعیت این که تفرقه است
3 اصطلاحات عارفان از بر کرده و می کند بیان فر فر
4 دلش از سر کار واقف نه معرفت بی شمار و عارف نه
1 آن که شرع خدای ازوست تباه نیست گویا ز سر شرع آگاه
2 کرده در کوی و خانه و بازار شرع و دین را بهانه آزار
3 کار باطل کند به صورت حق برد از شرع مصطفی رونق
4 می کند پایه شریعت پست تا دهد مایه طبیعت دست
1 زاهدی می گذشت در راهی فاسقی را بدید ناگاهی
2 در گناه عظیم افتاده ره به سوی جحیم بگشاده
3 گفت یارب بگیر سخت او را ده به سیلاب فتنه رخت او را
4 کشتی اش را فکن به موج خطر تا نپیچد ز خط حکم تو سر
1 وان دگر آن که صحبت مولا کرد ایثار بر همه دنیا
2 روز و شب صحبت خدای گزید دل ز پیوند ماسوا ببرید
3 کرد خالی ز ما خلق خود را داد یکبارگی به حق خود را
4 دست و دل از هر آرزو بگسست هر چه شد قید او ازو بگسست
1 کلکی بود عاشق گلکی شوخکی مشکبار کاکلکی
2 داشت معشوق از قضا روزی خلوتی با چو خود دل افروزی
3 هر دو تنها به عیش بنشسته بر رخ غیر در فرو بسته
4 کلک از حالشان شنید خبر رفت و گستاخ حلقه زد بر در
1 قدوه عارفان به سر قدم قطب حق صاحب فصوص حکم
2 قدس الله سره الأصفی و هدانا لقسطه الأوفی
3 کرده نقل از زبان معتمدی در حکایات اهل دل سندی
4 که شبی در درون خلوت خاص بودم از گفت و گوی خلق خلاص
1 چون نشستن خموش نتوانم باری از خامشی سخن رانم
2 چون سخن لله و مع الله نیست شیوه عارفان آگه نیست
3 با خدا گوی یا برای خدای ور نه لب را ببند و ژاژ مخای
4 دل احرار گنج اسرار است راه آن گنج چیست گفتار است