1 به یونان حکیمی فلاطون محل که در علم حکمت نبودش بدل
2 ز گیتی یکی سفله فرزند داشت که با مردم سفله پیوند داشت
3 نمی زد به راه پدر نیم گام بدر بود از آیین حکمت تمام
4 ز حرف ادب دور انگشت او ز نقد مروت تهی مشت او
1 حکیمی ز مردم کناری گرفت ز غارتگران کنج غاری گرفت
2 جز آن غار آرامگاهی نداشت غذا غیر برگ گیاهی نداشت
3 چو کرم بریشم گیاخوار بود به تن از لعابش یکی تار بود
4 گروهی به آن تار دور از گزند به قید ارادت شده پایبند
1 سکندر به سوی ارسطو نوشت که ای فرخ استاد نیکو سرشت
2 دلم تخته کلک تعلیم توست سرم خاک میدان تعظیم توست
3 منم بی تو ای گنج سور و سرور ز سر چشمه حکمت افتاده دور
4 ازان چشمه ام رشح آبی فرست سؤالی که دارم جوابی فرست
1 غریبی ز فضل و هنر بهره ور تن از جامه خالی کف از سیم و زر
2 به شهر دگر شد ز تنگی مقیم که بود اندر او شهریاری حکیم
3 به خلق کریمانه بنواختش به شغل قضا محترم ساختش
4 به سر برد یکچند مشغول کار ز ناگه بر او تیره شد روزگار
1 گهرسنج این گنج گوهرفشان چنین می دهد از سکندرنشان
2 که چون این خردنامه ها را نوشت به دل تخم اقبال جاوید کشت
3 به ملک عدالت علم برکشید به حرف ضلالت قلم درکشید
4 به کشور ستانی عنان تاب داد ز کشور ستانان سنان آب داد
1 فلاطون که فر الهیش بود ز دانش به دل گنج شاهیش بود
2 گشاد از دل و جان یزدان شناس زبان را به تمهید شکر و سپاس
3 وز آن پس به هر زیرک تیزهوش شد از گنج اسرار گوهرفروش
4 که ای اولین تخم این کشتزار پسین میوه باغ هفت و چهار
1 ز هرمس که هر مس زر ناب کرد جهان پر گهرهای نایاب کرد
2 به ما درس حکمت چنین آمده ست سزاوار صد آفرین آمده ست
3 که ای مهبط فضل جان آفرین نمودار صنع جهان آفرین
4 به دانشوری شکر نعمت گزار گه شکر بر نعمت کردگار
1 خرد جمله لب شد زمین بوس را زمین بوسی اسقلینوس را
2 حکیمی که چون لب به حکمت گشاد ز طبع گهربارش این نکته زاد
3 که ای غرقه نعمت ایزدی گرفتار کفران ز نابخردی
4 ببین نعمت و شکر نعمت بگوی ببین زلت و دل ز زلت بشوی
1 یکی روز پرویز و شیرین به هم نشسته چو خورشید و پروین به هم
2 ز ناگه به رسم هواخواهیی برآورد دریایی ماهیی
3 نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم نموداری از صنع دانا حکیم
4 تر و تازه چون ساعد نیکوان ربوده دل از دست پیر و جوان
1 به عمان یکی مرغ فرتوت بود که از ماهیش قوت و قوت بود
2 به جز ساحل بحر منزل نداشت به جز ماهی از صید حاصل نداشت
3 به قصدش همه چشم بودی چو دام که چون شست از وی رسیدی به کام
4 چنان شد بر او ضعف پیری درست که اسباب صیادیش گشت سست