1 حکیمی دگر گفت کان کامگار به دانشوری در جهان نامدار
2 زمین را که کشور به کشور گرفت به تیغ زراندود چون خور گرفت
3 جهان همچو او پادشاهی نداشت ولی دولت او بقایی نداشت
4 ز ناگه چو ابری رسید و گذشت ازو چند قطره چکید و گذشت
1 حکیم چهارم ز کارآگهان بدینسان مثل زد که شاه جهان
2 به تری ازان رویش آهنگ بود که میدان خشکی بر او تنگ بود
3 کنون کرده زانجا سفر اختیار به سوی دو گز منزل تنگ و تار
4 ازان عرصه چون رخت بیرون برد درین تنگ منزل به سر چون برد
1 به دانای پنجم چو نوبت فتاد زبان با سکندر بدینسان گشاد
2 که ای برده رنج سرای سپنج بسی جمع کرده به هم مال و گنج
3 دریغا که بیهوده شد رنج تو نشد مرهم رنج تو گنج تو
4 به کف سودی از گنج و مالت نماند به گردن ازان جز وبالت نماند
1 حکیم ششم چون سخن ساز کرد سخن را بدین لهجه آغاز کرد
2 که میراند این شه بسی زنده را که مالک شود ملک پاینده را
3 فرو شد سر او درین سرگذشت به مرگ کسان مرگ ازو برنگشت
1 به هفتم چو آمد سخن لب گشود که آرام بخش جهان شاه بود
2 ز آرام نتوان دگر کام یافت کز آرام بخشی شه آرام یافت
1 ز هشتم جز این نکته سر بر نزد که کس کوس ملک سکندر نزد
2 سفرها که او کرد گرد جهان نکرده کس از خیل شاهنشهان
3 ولیکن به هر سو سفر ساز کرد ره آن به زور سپه باز کرد
4 جز این یک سفر کز همه دور ماند جنیبت به منزلگه گور راند
1 نهم گفت هر کس که از مرگ شاه به شادی قدح زد درین بزمگاه
2 به زودی نهد گام بر گام او به تلخی کشد جرعه جام او
3 بدانسان که برداشت شه زود گام پی هر که مرگ ویش بود کام
1 دهم گفت هر مخزن سیم و زر که اسکندر آورد با یکدگر
2 چو در زندگی رنج بر وی گماشت پس از مرگ کی خواهدش سود داشت
1 چو آمد به سر نوبت قال و قیل فرو کوفت طبال طبل رحیل
2 نقیبان نهادند مهد زرش به پشت هیونان که پیکرش
3 هیونان هامون بر کوه فر وز آن مهد کوهانشان کوه زر
4 به روز سفید و به شام سیاه امیران لشکر امینان راه
1 حکیم نخستین چو شد پرده ساز بدینسان برون داد از پرده راز
2 که ای مطلع نور اسکندری بلندش ز تو پایه سروری
3 اگر ریخت گل باغ پاینده باد وگر رفت مه مهر تابنده باد
4 ندانم که چون صبر فرمایمت چه سان راه آرام بنمایمت