1 جهاندیده پیری به سودای گشت قدم زد ز خانه به پهنای دشت
2 برآورده گوری نو از دور دید وز آنجا صدایی به گوشش رسید
3 چو آهو سوی گور شد تیزگام که تا بیند آنجا که شد صید دام
4 کسی دید افتاده در خون و خاک ز سینه کشان ناله دردناک
1 حکیمی از آنجا که روشندلان نفورند از ظلمت جاهلان
2 پی شستن از دل غباری که داشت برون برد رخت از دیاری که داشت
3 چو رنج بیابان به پایان رساند زمانه چو نوحش به کشتی نشاند
4 ز موج اشتران کف انداز مست بر او حمله کردند و کشتی شکست
1 یکی تازه برنای نوخاسته به شاهانه خلعت تن آراسته
2 درآمد بر آزادمردی حکیم به خلوتسرای قناعت مقیم
3 حکیمش چو دید آنچنان بگذراند به بالا و بر صدر مجلس نشاند
4 چو برنا نوای سخن ساز کرد در گفت و گو پیش او باز کرد
1 سکندر چو بر هند لشکر کشید خردمندی برهمانان شنید
2 گروهی خدادان و حکمت شناس بریده ز گیتی امید و هراس
3 نیامد ازیشان کسی سوی او ز تقصیرشان گرم شد خوی او
4 برانگیخت لشکر بی قهرشان شتابان رخ آورد در شهرشان
1 ز هر تار حکمت که او تافته ست دو صد خرقه تن رفو یافته ست
2 ز نقشی که در خاطر آورده است بسی صورت نادر آورده است
3 شنیدم که بود اندر آن روزگار یکی پادشه بختش آموزگار
4 ازین چار مادر وز این نه پدر ندادش خداوند جز یک پسر
1 مغنی چو بندد در آهنگ فقر ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
2 دهد این نوای کهن را نوی که خسر است دیباچه خسروی
3 خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد نوای غنا را فراموش کرد
4 برافشاند از لذت این سماع به ملک جهان آستین وداع
1 سکندر که صیتش جهان را گرفت بسیط زمین و زمان را گرفت
2 چو گرد جهان گشتن آغاز کرد به کشورگشایی سفر ساز کرد
3 ز دیدار او مادرش ماند باز بر او گشت ایام دوری دراز
4 تراشید مشکین رقم خامه ای خراشید مشحون به غم نامه ای
1 ارسطو که در حکمت استاد بود و زو کشور حکمت آباد بود
2 پی طالبان بود دور از حرم یکی خانه اش نام بیت الحکم
3 بدان خانه هر گه برون آمدی ز هر سو دو صد ذوالفنون آمدی
4 به شاگردیش صف کشیدی همه می صرف حکمت چشیدی همه
1 به بغداد شد گامزن زیرکی دوچارش فتاد از قضا کودکی
2 ز دور رخش قرص مه را شکست چو روی خودش گرده نان به دست
3 همی خورد ازان گرده و می گریست بدو گفت زیرک که این گریه چیست
4 بگفتا منم کودک یک تنه ز خوان امل معده گرسنه
1 خلیفه که سلطان آفاق بود به فرماندهی در جهان طاق بود
2 یکی نوش لب بودش اندر حرم همه جان شیرین ز سر تا قدم
3 بدو خاطرش میل بسیار داشت ولی زاجر عقل بر کار داشت
4 به وی محرمی گفت کای کامگار ازین نوش لب کام خاطر برار