1 فلاطون که فر الهیش بود ز دانش به دل گنج شاهیش بود
2 گشاد از دل و جان یزدان شناس زبان را به تمهید شکر و سپاس
3 وز آن پس به هر زیرک تیزهوش شد از گنج اسرار گوهرفروش
4 که ای اولین تخم این کشتزار پسین میوه باغ هفت و چهار
1 شنیدم که شاهی به هندوستان برافروخت بزم از رخ دوستان
2 چو طوطی به هر نکته گویا شدند به نادر خبرها شکرخا شدند
3 یکی گفت کاندر دیار عرب یکی جانور دیده ام بس عجب
4 شتر پیکری رسته زو بال و پر ولیکن نه پرنده نی باربر
1 زهی گنج حکمت که سقراط بود مبرا ز تفریط و افراط بود
2 شد از جودت فکر ظلمت زدای همه نور حکمت ز سر تا به پای
3 سرانجام خلعت پرستان شناخت ز بی خلعتی خلعت خویش ساخت
4 ز خمخانه چرخ پر اشتلم به خانه درون داشت یک کهنه خم
1 به عمان یکی مرغ فرتوت بود که از ماهیش قوت و قوت بود
2 به جز ساحل بحر منزل نداشت به جز ماهی از صید حاصل نداشت
3 به قصدش همه چشم بودی چو دام که چون شست از وی رسیدی به کام
4 چنان شد بر او ضعف پیری درست که اسباب صیادیش گشت سست
1 ز هر تار حکمت که او تافته ست دو صد خرقه تن رفو یافته ست
2 ز نقشی که در خاطر آورده است بسی صورت نادر آورده است
3 شنیدم که بود اندر آن روزگار یکی پادشه بختش آموزگار
4 ازین چار مادر وز این نه پدر ندادش خداوند جز یک پسر
1 به یونان حکیمی فلاطون محل که در علم حکمت نبودش بدل
2 ز گیتی یکی سفله فرزند داشت که با مردم سفله پیوند داشت
3 نمی زد به راه پدر نیم گام بدر بود از آیین حکمت تمام
4 ز حرف ادب دور انگشت او ز نقد مروت تهی مشت او
1 چنین است در سفرهای قدیم ز فیثاغرس آن الهی حکیم
2 که چون قفل درج سخن باز کرد جهان را گهر ریز این راز کرد
3 که ای چون صدف جمله تن گشته گوش گشا یک نفس گوش حکمت نیوش
4 خدایی که آغاز هر هستی اوست بلندی ده قدر هر پستی اوست
1 به بغداد شد گامزن زیرکی دوچارش فتاد از قضا کودکی
2 ز دور رخش قرص مه را شکست چو روی خودش گرده نان به دست
3 همی خورد ازان گرده و می گریست بدو گفت زیرک که این گریه چیست
4 بگفتا منم کودک یک تنه ز خوان امل معده گرسنه
1 خرد جمله لب شد زمین بوس را زمین بوسی اسقلینوس را
2 حکیمی که چون لب به حکمت گشاد ز طبع گهربارش این نکته زاد
3 که ای غرقه نعمت ایزدی گرفتار کفران ز نابخردی
4 ببین نعمت و شکر نعمت بگوی ببین زلت و دل ز زلت بشوی