1 خوش آن کز بند صورت باز رسته ز سحر چشمبندان چشم بسته
2 دلش بیدار و چشمش در شکر خواب ندیده کس چنین بیدار در خواب
3 بپوشیده ز ناپاینده دیده ولی پوشیده آینده دیده
4 شبی یوسف به پیش چشم یعقوب که پیش او چو چشمش بود محبوب
1 چو گردد کشته پنهان ماند این راز ز کشته بر نیاید هرگز آواز
2 یکی گفت این به بی دینیست راهی که اندیشیم قتل بی گناهی
3 اگر اسب جفا رانیم آخر نه تا کشتن مسلمانیم آخر
4 غرض زین بقعه بیرون بردن اوست نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
1 جوانمردان که از خود رستگانند به کنج بیخودی بنشستگانند
2 ز قید طبع و کید نفس پاکند به راه درد و کوی عشق خاکند
3 نه زیشان بر دل مردم غباری نه از مردم بر ایشان هیچ باری
4 به ناسازی عالم سازگارند به هر باری که آید بردبارند
1 فغان زین چرخ دولابی که هر روز به چاهی افکند ماهی دل افروز
2 غزالی در ریاض جان چرنده نهد در پنجه گرگ درنده
3 چو یوسف را به آن گرگان سپردند فلک گفتا که گرگان بره بردند
4 به چشمان پدر تا می نمودند ز یکدیگر به مهرش می ربودند
1 بنامیزد چه فرخ کاروانی کز ا یشان آب جویان کاروانی
2 چو دلوی برکشد ناگه ز چاهی شود طالع ز برج دلو ماهی
3 سه روز آن ماه در چه بود تا شب چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
4 چو چارم روز ازین فیروزه خرگاه برآمد یوسف شب رفته در چاه
1 چو مالک را برون از دست رنجی فرو شد پای ازان سودا به گنجی
2 نمی آمد به روی آن دلارای در آن ره بر زمین از شادیش پای
3 به بویش جان همی پرورد و می رفت دو منزل را یکی می کرد و می رفت
4 به مصر آمد چو نزدیک از ره دور میان مصریان شد قصه مشهور
1 به چارم روز موعود یوسف خور چو زد از ساحل نیل فلک سر
2 به یوسف گفت مالک کای دلارای تو همچون خود کنار نیل کن جای
3 ز خود کن گرد ره را شست و شویی ز خاکت نیل را ده آبرویی
4 به حکم مالک آن خورشید تابان به سوی نیل شد حالی تابان
1 زلیخا بود ازین صورت تهی دل کزو تا یوسف آمد یک دو منزل
2 ولی جانش ازان معنی خبر داشت ز داغ شوق سوزی در جگر داشت
3 نمی دانست کان شوق از کجا خاست به حیلت سازیش تسکین همی خواست
4 به صحرا شد برون تا زان بهانه ز دل بیرون دهد اندوه خانه
1 چه خوش وقتی و خرم روزگاری که یاری بر خورد از وصل یاری
2 برافروزد چراغ آشنایی رهایی یابد از داغ جدایی
3 چو یوسف شد به خوبی گرم بازار شدندش مصریان یکسر خریدار
4 به هر چیزی که هر کس دسترس داشت در آن بازار بیع او هوس داشت