1 زهی حسرت که ناگه نیکبختی کشد تا پیشگاه وصل رختی
2 کشیده شاهد دولت در آغوش کند اندوه هجران را فراموش
3 ندیده خاطرش از غم غباری به شادی بگذراند روزگاری
4 ز ناگه باد ادباری برآید سموم هجر را کاری برآید
1 درین فیروزه کاخ دیر بنیاد عجب غافل نهاد است آدمیزاد
2 نباشد دأب او نعمت شناسی نداند طبع او جز ناسپاسی
3 به نعمت گر چه عمری بگذراند نداند قدر آن تا در نماند
4 بسا عاشق که بر هجران دلیر است به آن پندار کز معشوق سیر است
1 دلی کز دلبری ناشاد باشد ز هر شادی و غم آزاد باشد
2 غم دیگر نگیرد دامن او نگردد شادیی پیرامن او
3 اگر گردد جهان دریای اندوه برآرد موجهای غصه چون کوه
4 ازان نم دامن او تر نگردد ز اندوهی که دارد برنگردد
1 زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست به راه یوسف از نی خانه ای خواست
2 بدو کردند نی بستی حواله چو موسیقار پر فریاد و ناله
3 چو کردی از جدایی ناله آغاز جدا برخاستی از هر نی آواز
4 چو از هجر آتش اندر وی گرفتی ز آهش شعله در هر نی گرفتی
1 ازان خوشتر چه باشد پیش عاشق که گردد یار نیک اندیش عاشق
2 به خلوتگاه رازش بار یابد ز بارش سینه بی آزار یابد
3 به پیش او نشیند راز گوید حکایت های دیرین باز گوید
4 ز غوغای سپه چون رست یوسف به خلوتگاه خود بنشست یوسف
1 شب آمد عاشقان را پرده راز شب آمد بی دلان را غصه پرداز
2 توان بس کار در شبگیر کردن که روزش کم توان تدبیر کردن
3 زلیخا چون غم شب بگذرانید نه غم بل ماتم شب بگذرانید
4 بلا و محنت روز آمدش پیش صد اندوه جگرسوز آمدش پیش
1 چو فرمان یافت یوسف از خداوند که بندد با زلیخا عقد پیوند
2 اساس انداخت جشنی خسروانه نهاد اسباب جشن اندر میانه
3 شه مصر و سران ملک را خواند به تخت عز و صدر جاه بنشاند
4 به قانون خلیل و دین یعقوب بر آیین جمیل و صورت خوب
1 ز مادر هر که دولتمند زاید فروغ دولتش ظلمت زداید
2 به خارستان رود گلزار گردد گل از وی نافه تاتار گردد
3 چو ابر ار بگذرد بر تشنه کشتی شود از مقدمش خرم بهشتی
4 چو باد ار در رود در تازه باغی فروزد از رخ هر گل چراغی
1 درین دیر کهن رسمیست دیرین که بی تلخی نباشد عیش شیرین
2 خورد نه ماه طفلی در رحم خون که آید با رخی چون ماه بیرون
3 بسا سختی که بیند لعل در سنگ که خورشید درخشانش دهد رنگ
4 شب یوسف چو بگذشت از درازی طلوع صبح کردش کارسازی
1 چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر بود از سال تنگت قصه آور
2 نخستین سال های هفتگانه بود باران و آب و کشت و دانه
3 همه عالم ز نعمت پر برآید وز آن پس هفت سال دیگر آید
4 که نعمت های پیشین خورده گردد ز تنگی جان خلق آزرده گردد