1 نه تنها عشق از دیدار خیزد بسا کین دولت از گفتار خیزد
2 درآید جلوه حسن از ره گوش ز جان آرام برباید ز دل هوش
3 ندارد بیش ازین دلاله کاری که گوید قصه زیبانگاری
4 ز دیدن هیچ اثر نی در میانه کند عاشق کسان را غایبانه
1 چو دولت گیر شد دام زلیخا فلک زد سکه بر نام زلیخا
2 نظر از آرزوهای جهان بست به خدمتگاری یوسف میان بست
3 ز زرکش جامه های خز و دیبا به قدش همچو قدش چست و زیبا
4 مذهب تاج ها زرین کمرها مرصع هر یک از رخشان گهرها
1 سخن پرداز این شیرین فسانه چنین آرد فسانه در میانه
2 که پیش از وصل یوسف بود روزی زلیخا را عجب دردی و سوزی
3 ز دل صبر و ز تن آرام رفته شکیب از جان عم فرجام رفت
4 نه در خانه به کاری بند گشتی نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
1 خوش آن بیدل که دولتیار گردد به گرد خاطر دلدار گردد
2 برون آید تمام از خواهش خویش دهد در خواهش او کاهش خویش
3 چو خواهد جان روانی بر لب آرد ببوسد خاک او و جان سپارد
4 چو جوید دل کند دل را ز غم خون دهد در دم ز راه دیده بیرون
1 چو بندد بیدلی دل در نگاری نگیرد کار او هرگز قراری
2 اگر نبود به کف نقد وصالش به نسیه عشق بازد با خیالش
3 ولی خونش بود از دل چکیده که افتد کار وی از دل به دیده
4 چو یابد بهره چشم اشکبارش فتد اندیشه بوس و کنارش
1 زلیخا را چو دایه آنچنان دید ز دیده اشکریزان حال پرسید
2 که ای چشمم به دیدار تو روشن دلم از عکس رخسار تو گلشن
3 دلت پر رنج و جانت پر ملال است نمی دانم تو را اکنون چه حال است
4 تو را آرام جان پیوسته در پیش چه می سوزی ز بی آرامی خویش
1 زلیخا با غم با این درازی چو دید از دایه رحم چاره سازی
2 بگفت ای از تو صد یاریم بوده به هر کاری هواداریم بوده
3 مرا یک بار دیگر یاریی کن ز غمخواریم بین غمخواریی کن
4 قدم از تارک من کن به سویش زبان من شو و از من بگویش
1 چو دایه با زلیخا این خبر گفت ز گفت او چو زلف خود برآشفت
2 به رخسار از مژه خون جگر ریخت ز بادام سیه عناب تر ریخت
3 خرامان ساخت سرو راستین را به سر سایه فکند آن نازنین را
4 بدو گفت ای سر من خاک پایت سرم خالی مبادا از هوایت
1 چمن پیرای باغ این حکایت چنین کرد از کهن پیران روایت
2 که چون یوسف ز لبهای شکر خا فشاند این تازه شکر بر زلیخا
3 زلیخا داشت باغی و چه باغی کزان بر دل ارم را بود داغی
4 به گردش ز آب و گل سوری کشیده گل سوری ز اطرافش دمیده
1 شبانگه کز سواد شعر گلریز فلک شد نوعروس عشوه انگیز
2 ز پروین گوش را عقد گهر بست گرفت از مه صقیل آیینه در دست
3 کنیزان جلوه گر در حله ناز همه دستانسرای و عشوه پرداز
4 به گرد تخت یوسف صف کشیدند فسون دلبری بر وی دمیدند