1 خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق ز کار عالمش غافل کند عشق
2 در او رخشنده برقی برفروزد که صبر و هوش را خرمن بسوزد
3 نماند در وی اندوه سلامت شود کاهی بر او کوه ملامت
4 چنان جانش ملامت کیش گردد که عشقش از ملامت بیش گردد
1 بیا ای عشق پر افسون و نیرنگ که باشد کار تو گه صلح و گه جنگ
2 گهی فرزانه را دیوانه سازی گهی دیوانه را فرزانه سازی
3 چو بر زلف پریرویان نهی بند به زنجیر جنون افتد خردمند
4 وگر زان زلف بندی برگشایی چراغ عقل یابد روشنایی
1 به دارالملک گیتی شهریاران به تخت شهریاری تاجداران
2 به دل داغ تمنای تو دارند به سینه تخم سودای تو کارند
3 به سوی ما به امید قبولی رسیده ست اینک از هر یک رسولی
4 بگویم داستان هر رسولت ببینم تا که می افتد قبولت
1 زلیخا داشت از دل بر جگر داغ ز نومیدی فزودش داغ بر داغ
2 بود هر روز را رو در سپیدی بجز روز سیاه ناامیدی
3 پدر چون بهر مصرش خسته جان دید علاج خسته جانیش اندر آن دید
4 که دانایی به راه مصر پوید علاجش از عزیز مصر جوید
1 چو از مصر آمد آن مرد خردمند که از جان زلیخا بگسلد بند
2 خبرهای خوش آورد از عزیزش تهی از خویش و پر کرد از عزیزش
3 گل بختش شگفتن کرد آغاز همای دولتش آمد به پرواز
4 ز خوابی بندها بر کارش افتاد خیالی آمد و آن بند بگشاد
1 عزیز مصر چون آن مژده بشنید جهان را بر مراد خویشتن دید
2 منادی کرد تا از کشور مصر برون آیند یکسر لشکر مصر
3 ز اسباب تجمل هر چه دارند همه در معرض عرض اندر آرند
4 برون آمد سپاهی پای تا فوق شده در زیر و زر و گهر غرق
1 زلیخا کرد ازان چشمه نگاهی برآورد از دل غمدیده آهی
2 که واویلا عجب کاریم افتاد به سر نابهره دیواریم افتاد
3 نه آنست اینکه من در خواب دیدم به جست و جویش این محنت کشیدم
4 نه آنست این که عقل و هوش من برد عنان دل به بیهوشیم بسپرد
1 سحرگاهان که زد چرخ مکوکب ز زرین کوس کوس رحلت شب
2 کواکب نیز محفل برشکستند به همراهی شب محمل ببستند
3 شد از رخشانی آن زر فشان کوس به رنگ پر طوطی دم طاووس
4 عزیز آمد به فر شهریاری نشاند از خیمه مه را در عماری
1 چو دل با دلبری آرام گیرد ز وصل دیگر کی کام گیرد
2 کجا پروانه پرد سوی خورشید چو باشد سوی شمعش روی امید
3 نهی صد دسته ریحان پیش بلبل نخواهد خاطرش جز نکهت گل
4 ز مهر آتش چو در نیلوفر افتد تماشای مهش کی در خور افتد
1 دبیر خامه ز استاد کهن زاد درین نامه چنین داد سخن داد
2 که چون یوسف به خوبی سربرافراخت دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
3 به سان مردمش در دیده بنشست ز فرزندان دیگر دیده بربست
4 گرفتی با وی آنسان لطفها پیش که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش