1 فغان زین چرخ دولابی که هر روز به چاهی افکند ماهی دل افروز
2 غزالی در ریاض جان چرنده نهد در پنجه گرگ درنده
3 چو یوسف را به آن گرگان سپردند فلک گفتا که گرگان بره بردند
4 به چشمان پدر تا می نمودند ز یکدیگر به مهرش می ربودند
1 عزیز مصر چون آن مژده بشنید جهان را بر مراد خویشتن دید
2 منادی کرد تا از کشور مصر برون آیند یکسر لشکر مصر
3 ز اسباب تجمل هر چه دارند همه در معرض عرض اندر آرند
4 برون آمد سپاهی پای تا فوق شده در زیر و زر و گهر غرق
1 دبیر خامه ز استاد کهن زاد درین نامه چنین داد سخن داد
2 که چون یوسف به خوبی سربرافراخت دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
3 به سان مردمش در دیده بنشست ز فرزندان دیگر دیده بربست
4 گرفتی با وی آنسان لطفها پیش که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
1 چو از مصر آمد آن مرد خردمند که از جان زلیخا بگسلد بند
2 خبرهای خوش آورد از عزیزش تهی از خویش و پر کرد از عزیزش
3 گل بختش شگفتن کرد آغاز همای دولتش آمد به پرواز
4 ز خوابی بندها بر کارش افتاد خیالی آمد و آن بند بگشاد
1 خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق ز کار عالمش غافل کند عشق
2 در او رخشنده برقی برفروزد که صبر و هوش را خرمن بسوزد
3 نماند در وی اندوه سلامت شود کاهی بر او کوه ملامت
4 چنان جانش ملامت کیش گردد که عشقش از ملامت بیش گردد
1 چو مالک را برون از دست رنجی فرو شد پای ازان سودا به گنجی
2 نمی آمد به روی آن دلارای در آن ره بر زمین از شادیش پای
3 به بویش جان همی پرورد و می رفت دو منزل را یکی می کرد و می رفت
4 به مصر آمد چو نزدیک از ره دور میان مصریان شد قصه مشهور
1 به دارالملک گیتی شهریاران به تخت شهریاری تاجداران
2 به دل داغ تمنای تو دارند به سینه تخم سودای تو کارند
3 به سوی ما به امید قبولی رسیده ست اینک از هر یک رسولی
4 بگویم داستان هر رسولت ببینم تا که می افتد قبولت
1 چه خوش وقتی و خرم روزگاری که یاری بر خورد از وصل یاری
2 برافروزد چراغ آشنایی رهایی یابد از داغ جدایی
3 چو یوسف شد به خوبی گرم بازار شدندش مصریان یکسر خریدار
4 به هر چیزی که هر کس دسترس داشت در آن بازار بیع او هوس داشت
1 جوانمردان که از خود رستگانند به کنج بیخودی بنشستگانند
2 ز قید طبع و کید نفس پاکند به راه درد و کوی عشق خاکند
3 نه زیشان بر دل مردم غباری نه از مردم بر ایشان هیچ باری
4 به ناسازی عالم سازگارند به هر باری که آید بردبارند
1 به چارم روز موعود یوسف خور چو زد از ساحل نیل فلک سر
2 به یوسف گفت مالک کای دلارای تو همچون خود کنار نیل کن جای
3 ز خود کن گرد ره را شست و شویی ز خاکت نیل را ده آبرویی
4 به حکم مالک آن خورشید تابان به سوی نیل شد حالی تابان