1 چو با آن کشته سودای یوسف ز حد بگذشت استغنای یوسف
2 شبی در کنج خلوت دایه را خواند به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
3 بدو گفت ای توانبخش تن من چراغ افروز جان روشن من
4 گر از جان دم زنم پرورده توست ور از تن شیر رحمت خورده توست
1 چنین گویند معماران این کاخ که چون شد بر عمارت دایه گستاخ
2 به دست آورد استادی هنر کیش به هر انگشت دستش صد هنر بیش
3 به رسم هندسی کارآزمایی قوانین رصد را رهنمایی
4 ز تشکیلش مجسطی سخت آسان ز تشکیک وی اقلیدس هراسان
1 چو شد خانه تمام از سعی استاد به تزیینش زلیخا دست بگشاد
2 زمین آراست از فرش حریرش جمال افزود از زرین سریرش
3 قنادیل گهر پیوندش آویخت ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
4 همه بایستنیها ساخت آنجا بساط خرمی انداخت آنجا
1 سخن پرداز این کاشانه راز چنین بیرون دهد از پرده آواز
2 که چون نوبت به هفتم خانه افتاد زلیخا را ز جان برخاست فریاد
3 که ای یوسف به چشم من قدم نه ز رحمت پا درین روشن حرم نه
4 در آن خرم حرم کردش نشیمن به زنجیر زرش زد قفل آهن
1 چنین زد خانه نقش این فسانه که چون یوسف برون آمد ز خانه
2 برون خانه پیش آمد عزیزش گروهی از خواص خانه نیزش
3 چو در حالش عزیز آشفتگی دید در آن آشفتگی حالش بپرسید
4 جوابی دادش از حسن ادب باز تهی از تهمت افشای آن راز
1 چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ به محنتگاه زندان کرد آهنگ
2 به تنگ آمد دل یوسف ازان درد نهان روی دعا در آسمان کرد
3 که ای دانا به اسرار نهانی تو را باشد مسلم راز دانی
4 دروغ از راست پیش توست ممتاز که داند جز تو کردن کشف این راز
1 نسازد عشق را کنج سلامت خوشا رسوایی و کوی ملامت
2 غم عشق از ملامت تازه گردد وز این غوغا بلند آوازه گردد
3 ملامت شحنه بازار عشق است ملامت صیقل زنگار عشق است
4 ملامت های عشق از هر کرانه بود کاهل تنان را تازیانه
1 چو کالا را شود جوینده بسیار فزون گردد بدان میل خریدار
2 چو یک عاشق بود مفتون یاری بود بر عشق عاشق را قراری
3 زند سر آتش سودایش از دل چو بیند دیگری را در مقابل
4 چو شد حال ز یوسف گشتگان لال جمال یوسفی را شاهد حال
1 چو از دستان آن ببریده دستان همه از خودپرستی بت پرستان
2 دل یوسف نگشت از عصمت خویش بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
3 همه خفاش آن خورشید گشتند ز نور قرب وی نومید گشتند
4 زلیخا را غبارانگیز کردند به زندان کردن او تیز کردند