چیست از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی قصیده 116
1. چیست آن آخته آینه گون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
1. چیست آن آخته آینه گون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
1. منم که گوهر طبع منست کان سخن
منم که زنده بلفظ منست جان سخن
1. باز این چه ظلمتست که در مجمعی چنین
کس را شکیب نیست دریغا قوام دین
1. منت خدایرا که بتایید آسمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
1. دولت بیدار دوش کرد زعقل امتحان
گفت بگو چیست آن گوهر روشن روان
1. ای نهاده گوشه مسند بر اوج آسمان
وی گذشته پایه جاهت ز اطلاق مکان
1. زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
1. ای ملوک جهان مسخر تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
1. بنگرید این چرخ و استیلای او
بنگرید این دهر و این ابنای او
1. زهی ملک و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
1. ای ردای شب نقاب صبح صادق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
1. ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته
وی خیالت چون سوادا زدیده منزل یافته