1 فریاد ز جور دشمن و فرقت دوست کاین هر دو بلا به نزد و امّا نه نکوست
2 کردند جفا بسی نه بر حق الحق «از شیشه همان برون تراود که دروست»
1 بیچاره دلم زبون گردون باشد دایم ز غم زمانه پر خون باشد
2 روز و شب از اندوه فلک می گرید تا عاقبت کار جهان چون باشد
1 خواهم شبکی روی تو اندر مهتاب تا از رخ خود نبینی اندر مه تاب
2 تاب است در آن زلف مسلسل باری چون می تابی دو زلفت اندر مهتاب
1 گل می رود و وداع گل باید کرد یا آنکه به ترک گل و مل باید کرد
2 اندیشه این دو رای تاریک ببین از روی خرد فکر نقل باید کرد
1 زلفت چو بنفشه پیچ و تابی دارد لعل تو چو آتشست و آبی دارد
2 گفتم که چو چشم تو نباشد مستی گفتا که به هر گوشه خرابی دارد
1 در دیده خال روی تو جا بگرفت در دل قد چون سرو تو مأوا بگرفت
2 از لعل لب تو آتشی بس سوزان ای نور دو دیده بین که در ما بگرفت
1 از جور زمانه بر دلم بار بسیست یارم نه به دست لیکن اغیار بسیست
2 بجریست دلم ولیک با این همه سوز از جور فلک ملول از دست خسیست
1 عشّاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
2 هر جور و جفا که کرده ای معذوری زان پیش که عذرت نپذیرند بیا
1 جز وصل توأم هیچ نمی باید هیچ جز یاد توأم هیچ نمی باید هیچ
2 هیچست دهان تنگت ای جان و دلم زان لب بجز از هیچ نمی خواهد هیچ
1 تا کی کشم انتظار رویت صنما سرگشته شدم به جستجویت صنما
2 در حسرت روی خوبت ای جان و جهان گشتم ز مجاوران کویت صنما
3 از بس که جفا کشد دل خسته ما اندیشه کن از ناله آهسته ما
4 باز آی ز راه لطف و از روی کرم بگشا گره از کار فرو بسته ما