1 مجنون نفسی بزد که لیلی لیلی آخر ز چه نیستت به سویم میلی
2 لیلی به زبان حال گفتا مجنون در دیده ما شد از خیالت خیلی
1 در آتش روی دوست بگداخت دلم جان و سر و عمر خویش در باخت دلم
2 گویند چرا نساختی با غم او گفتم چه کنم چون که نمی ساخت دلم
1 مپسند که دل بی تو دهد جان مپسند دل داده خود بی سر و سامان مپسند
2 آن دل که به زلف سرکشت دربستیم همچون سر زلف خود پریشان مپسند
1 بر آتش عشق تو کبابی ارزم وز لعل لبت جام شرابی ارزم
2 تصدیع ز حد گذشت ما را با تو ای جان و جهان مگر جوابی ارزم
1 آن روی چو گل ببین چه رعناست دگر قدش به چمن ببین چه زیباست دگر
2 از شرم قدش نشسته بد سرو به خاک بر عذر قدمهای تو برخاست دگر
1 چون شمع ز سر تا به قدم می سوزم من سوخته ام دگر به غم می سوزم
2 در حسرت شیرین لب آن یار عزیز یک دم نه که تا به صبحدم می سوزم
1 امشب مه ده چار بیاراسته بود نور از رخ تو به عاریت خواسته بود
2 در باغ گذشته ای همانا تو و سرو بر عذر قدمهای تو برخاسته بود
1 آمد به مشامم از سر زلف تو بوی افکند دل مرا دگر در تک و پوی
2 از بس که به چوگان جفا زد ما را سرگشته از آن کرد چنانم چون گوی
1 می سوزم و با عشق رخت می سازم چون شمع میان جمع باشد رازم
2 پروانه صفت به پیش شمع رخ تو بر آتش رخسار تو جان می بازم
1 دل بسته آن پسته دهانست هنوز جان در پی آن سرو روانست هنوز
2 در حسرت دیدار تو ای جان و جهان خون جگر از دیده روانست هنوز