1 ای کرده روان فرات خون از دیده آویخته اشک سرنگون از دیده
2 با این همه درد دل خیال رخ دوست آخر تو بگو که چون رود از دیده
1 دل نیست دل تو سنگ خاراست مگر زلف سیهت مایه سوداست مگر
2 خطّی که به گرد ماه رویت پیوست گر شک نکنم دود دل ماست مگر
1 تا چند مرا بی سر و سامان داری چون زلف خودم حال پریشان داری
2 چون مشکل ما پیش تو سخت آسانست زان روی بتا درد من آسان داری
1 هر روز به شیوه ای و لطفی دگری چندانکه نظر می کنمت خوبتری
2 گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش بستانم و ترسم دل قاضی ببری
1 شب نیست که من یاد تو از جان نکنم و این دیده دل چو شمع گریان نکنم
2 از سوز و گداز باز ننشینم من تا رشته جان خویش بریان نکنم
1 در هجر رخت شمع صفت گریانم بر آتش دل ز عشق تو بریانم
2 چون صبح سعادت رخت طالع شد پیشش رومی ز سوختن نتوانم
1 لیلی لیلی ز دست دل واویلی من دوست یکی دارم و دشمن خیلی
2 من جان به غم عشق تو درباخته ام آخر ز چه سوی ما نداری میلی
1 گفتم بر ما خرام ای سرو سهی کز هجر تو بر خاک نشستست رهی
2 گفت آنکه شبی رسد به وصلت صنما او را نبود هیچ بجز روز بهی
1 با روی تو میل دل به رویی نکند جز دیدن رویت آرزویی نکند
2 جان در بدن من به چه کار آید باز گر در طلب تو جستجویی نکند
1 ای مایه درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندی بینی
2 گر من به تو فرهاد صفت شیفته ام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی